سه نصیحت – انتخاب عاقلانه انسان

داستان کوتاه

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

یک بار یک زوج جوان تازه ازدواج کرده در یک مزرعه کوچک زندگی می کردند. آنها فقیر بودند و هیچ شغلی در اطراف وجود نداشت که انسان بتواند انجام دهد.

بنابراین یک روز شوهر به همسرش گفت: «عشق من، برای کار باید خانه را ترک کنم و برای یافتن شغلی به راه های دور سفر کنم تا بتوانم آنقدر درآمد داشته باشم که به تو زندگی راحت و شایسته ای بدهم.

تا زمانی که رفته ام، با شما در تماس نخواهم بود و نمی دانم تا کی دور خواهم ماند. من فقط می خواهم قبل از رفتن یک چیز بپرسم. این است لطفا صبر کنید تا من برگردم. هیچوقت به من خیانت نکن حتی اگر رفته باشم به تو وفادار خواهم بود.»

مرد جوان رفت و روزها راه رفت تا به شهر بزرگی رسید. در آنجا او به دنبال افرادی بود که به کمک نیاز داشتند. بالاخره یک کارفرما پیدا کرد.

او قبل از شروع کارش درباره شرایط استخدامش صحبت کرد.

او گفت: «بگذارید تا زمانی که دلم می‌خواهد کار کنم و وقتی فکر می‌کنم باید به خانه بروم، مرا از وظایفم بردار.

من نمی خواهم در طول زمان کارم حقوقی دریافت کنم، لطفاً آن را با خود ذخیره کنید تا روزی که می روم. روزی که من را ترک می‌کنم، لطفاً تمام پولی را که در طول کارم در اینجا به دست می‌آورم به من بدهید.»

کارفرما موافقت کرد. مرد جوانی سخت کوش بود. او هرگز به تعطیلات نرفت و هیچ دلیلی برای شکایت به کارفرمای خود ارائه نکرد.

سالها گذشت و بعد از بیست سال، یک روز مردی پیش صاحب کارش آمد و گفت: «آقا، من می خواهم بروم. الان باید برگردم خونه آیا می توانم دستمزد خود را داشته باشم؟»

کارفرما پاسخ داد، “مطمئناً، اما قبل از رفتن من می خواهم چیزی به شما ارائه دهم.”

مرد پرسید: “چی؟”

کارفرما گفت: “این پیشنهاد است: من تمام پولت را به تو می دهم و تو را می فرستم یا می توانم برای زندگیت سه نصیحت کنم و بفرستم اما بدون پول. انتخاب با شماست.»

مرد برای فکر کردن وقت خواست. تا دو روز سخت فکر کرد. او می‌دانست که اگر مشاوره بخواهد، تمام پولی را که به سختی به دست آورده، از دست خواهد داد. بالاخره تصمیم گرفت و نزد صاحب کارش رفت.

گفت: سه نصیحت می‌خواهم.

کارفرما به او یادآوری کرد که اگر از او مشاوره بخواهد، هیچ پولی دریافت نخواهد کرد.

مرد پاسخ داد: من با تو زندگی کردم و همه چیز را از تو آموختم. کافی است. من می توانم با این همه تجربه زندگی خوبی بسازم. من فقط 3 نصیحت را می خواهم.»

سپس کارفرما به او سه توصیه کرد:
1. هرگز در زندگی خود از میانبر استفاده نکنید. مسیرهای کوتاهتر یا ناشناخته می تواند به قیمت جان شما تمام شود.

2. هرگز بیش از حد کنجکاو نباشید، زیرا کنجکاوی نسبت به شر می تواند کشنده باشد.

3. هرگز در لحظات عصبانیت یا درد تصمیم نگیرید زیرا وقتی توبه می کنید ممکن است خیلی دیر باشد.

پس از آن که این کارفرما سه قرص نان را به او داد و گفت: «دو قرص نان برای تو در سفر است و آخری که جدا بسته بندی شده برای همسرت است. وقتی به خانه رسیدی با او بخور.»

مرد از صاحب کارش تشکر کرد و به سمت خانه اش رفت.

روز اول سفر با پیرمردی برخورد کرد که به او سلام کرد و پرسید: کجا می روی؟

او پاسخ داد: «به یک مکان دور. اگر به راه رفتن ادامه دهم حدود 20 روز طول می کشد تا به آن برسم.”

پیرمرد گفت: «اوه، این راه خیلی طولانی است. من میانبری را می شناسم که ایمن است و شما می توانید پنج روز دیگر به مقصد برسید.»

مرد می خواست زودتر به خانه برسد، بنابراین مسیری را که پیرمرد پیشنهاد کرده بود دنبال کرد تا اینکه توصیه کارفرما را به یاد آورد.

درست در این هنگام به مسیر قبلی و طولانی خود بازگشت و آن را طی کرد.

چند روز بعد او متوجه شد که آن میانبر راهی برای دزدان بود تا مردم را فریب دهند تا از آن مسیر عبور کنند تا بتوانند مسافران را در آنجا کمین کنند و تمام وسایل آنها را ببرند.

بعد از چند روز سفر، مسافرخانه ای در کنار جاده پیدا کرد. او برای استراحت شب به مسافرخانه رفت و هزینه اتاق را پرداخت.

پس از حمام کردن، خوابید اما شب با شنیدن فریاد وحشتناکی از خواب بیدار شد. به سمت در رفت تا ببیند چه اتفاقی افتاده است. وقتی می خواست در را باز کند، نصیحت دوم را به یاد آورد. لذا برگشت، دراز کشید و دوباره خوابید.

روز بعد از صاحب اقامتگاه پرسید که آیا در شب فریاد شنیده است؟ مالک آن را تایید کرد.

صاحبش پرسید: “چک نکردی دلیل جیغ زدنت چیست؟” کنجکاو نبودی؟»

مرد پاسخ داد: نه.

مالک پاسخ داد: «شما از معدود مهمانانی هستید که توانستید این مسافرخانه را زنده ترک کنید. شنیده‌ایم که در شب، دیو برای جلب توجه مسافران، فریاد می‌زند و وقتی مهمان کنجکاو برای بررسی به بیرون می‌رود، آنها را به جنگل می‌کشد و می‌کشد.

انسان دوباره نجات یافت. خدا را شکر کرد و به راه خود ادامه داد.

بعد از روزها و شب های زیاد پیاده روی، خسته بود. بالاخره از دور خانه اش را دید. از دیدنش خیلی خوشحال شد.

شب بود، دید نوری از پنجره خانه اش بیرون می آید، توانست همسرش را بگیرد اما بعد دید که او تنها نیست. نزدیکتر که شد دید که مردی همراهش است و به آرامی موهایش را نوازش می کند.

وقتی انسان آن صحنه را دید، دلش پر از خشم شد و خواست هر دو را بی رحمانه بکشد. اما بعد نصیحت سوم را به خاطر آورد و نفس عمیقی کشید و ایستاد.

تصمیم گرفت آن شب بیرون از خانه بخوابد. او در میان بوته ها خوابید و مصمم بود روز بعد تصمیم بگیرد.

یک سحر که آرام‌تر شد، فکر کرد: «زنم و معشوقه‌اش را نمی‌کشم. من پیش کارفرمایم برمی گردم و تا آخر عمر در آنجا کار می کنم. اما قبل از رفتن می‌خواهم به همسرم بگویم که در تمام این سال‌ها به او وفادار بودم.»

مرد جلوی در رفت و در زد. وقتی زن در را باز کرد، او را شناخت و گریه کرد و او را به گرمی در آغوش گرفت.

مرد سعی کرد او را دور کند اما نتوانست.

در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود پرسید: مردی که دیروز با او بودی کیست؟

او گفت: «اون پسر توست. وقتی رفتی فهمیدم باردارم امروز او بیست ساله است.»

با شنیدن گریه آن مرد و تشکر از کارفرمای خود به خاطر همه توصیه هایش.

سپس زن پسرش را که خواب بود صدا زد. مرد دوید و پسرش را در آغوش گرفت. سپس او همه تجربیات خود را که در زمانی که نبود به آنها گفت.

او در نهایت از کارفرما و 3 توصیه او به آنها گفت. سپس آخرین نان را روی میز گذاشت و گفت: “این تمام چیزی است که در بیست سال به دست آورده ام.”

همسر لبخندی زد و گفت: بس است. خوشحالم که اکنون می‌توانیم با هم زندگی کنیم.»

سپس برای شام، همسرش نان را شکست و وقتی به داخل آن نگاه کرد، متوجه شد که نان حاوی سکه های طلا است که بسیار بیشتر از مبلغ درست پرداختی برای بیست سال تلاش و فداکاری مرد است.


سه نصیحت – انتخاب عاقلانه انسان

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا