داستان 1: داستان مورچه و ملخ..!
در یک روز تابستانی، مورچه ذرت را به لانه اش می برد. ملخ در همان نزدیکی امیدوار بود، چهچهه میکرد و تا دلش میخواند.
ملخ با دیدن مورچه گفت: “چرا به جای زحمت کشیدن با من نمی آیی و با من صحبت نمی کنی؟”
مورچه پاسخ داد: “من به چیدن غذا برای زمستان کمک می کنم و به شما توصیه می کنم همین کار را انجام دهید.”
ملخ خندید و گفت: «چرا در مورد زمستان زحمت بکشیم؟ ما در حال حاضر غذای زیادی داریم.»
مورچه چیزی نگفت و به راهش رفت و کارش را انجام داد.
زمستان آمد.
ملخ چیزی برای خوردن نداشت و از گرسنگی می مرد. او دید که مورچه ها هر روز ذرت را از فروشگاه هایی که در تابستان جمع آوری کرده بودند توزیع می کنند.
ملخ نزد مورچه رفت و گفت: «لطفا مقداری ذرت از خانه خود به من بدهید. من گرسنه و سردم و دارم میمیرم. چند روزه چیزی نخوردم چیزی برای خوردن وجود ندارد.»
مورچه پاسخ داد: من به تو گفتم که کار کن و غذا را برای زمستان پس انداز کن، اما در آن زمان از کار کردن خودداری کردی و تمام وقتت را با بازی پشت سر گذاشتی.
در آن زمان ملخ متوجه اشتباه خود شد و رفت.
اخلاقی:
انسان باید سخت کار کند و برای نیازهای روزانه خود به دیگران متکی نباشد.
داستان 2: داستان تخم مرغ طلایی..!
روزی روزگاری کشاورز غازی داشت که روزانه یک تخم طلا می گذاشت. این تخم مرغ پول کافی را برای کشاورز و همسرش فراهم می کند تا نیازهای روزانه خود را برآورده کنند.
کشاورز و همسرش برای مدت طولانی خوشحال بودند.
اما یک روز کشاورز ایدهای پیدا کرد و فکر کرد: «چرا باید فقط یک تخممرغ در روز مصرف کنم؟ چرا نمی توانم همه آنها را یکجا بردارم و یکباره پول زیادی به دست بیاورم؟»
کشاورز این ایده را با همسرش در میان گذاشت و او نیز موافقت کرد. بنابراین، آنها تصمیم گرفتند شکم غاز را برای تخم مرغ کوتاه کنند.
به محض اینکه غاز را کشتند و شکمش را باز کردند جز روده و خون چیزی نبود.
با دیدن این کشاورز به حماقت خود پی برد و بر منابع از دست رفته اش گریست.
اخلاقی:
قبل از عمل فکر کن.
کلمات کلیدی جستجو: افسانههای ازوپ – داستان مورچه و ملخ، داستان کشاورز و تخممرغ طلایی، هرگز حریص نباش اخلاقی/ قبل از عمل به داستان کوتاه فکر کن