داستان غم انگیز زن و شوهر..!! داستان های عاشقانه احساسی

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

وقتی آن شب به خانه رسیدم و همسرم شام را سرو کرد، دستش را گرفتم و گفتم: چیزی برای گفتن دارم. اونشست وخورد به آرامی. دوباره درد چشمانش را دیدم. ناگهان نمی دانستم چگونه دهانم را باز کنم. اما باید به او می‌گفتم که به چه فکر می‌کنم. من طلاق میخواهم. موضوع را با آرامش مطرح کردم.

به نظر نمی رسید از حرف های من آزرده خاطر شود، در عوض به آرامی از من پرسید چرا؟ من از سوال او اجتناب کردم. این باعث عصبانیت او شد. چاپستیک ها را دور انداخت و سر من فریاد زد تو مرد نیستی! آن شب با هم حرف نزدیم. داشت گریه می کرد. می دانستم که او می خواهد بفهمد چه اتفاقی برای ازدواج ما افتاده است. اما من به سختی توانستم پاسخ قانع کننده ای به او بدهم. او قلب من را به جین باخته بود. من دیگر او را دوست نداشتم. فقط بهش رحم کردم!

با احساس گناه عمیق، پیش نویس توافق نامه طلاق را تنظیم کردم که در آن قید شده بود که او می تواند مالک خانه، ماشین ما و 30 درصد سهام شرکت من باشد. نگاهی به آن انداخت و سپس تکه تکه اش کرد. زنی که ده سال از عمرش را با من گذرانده بود غریبه شده بود. من برای وقت، منابع و انرژی او متاسف شدم، اما نتوانستم آنچه را که گفته بودم پس بگیرم، زیرا جین را خیلی دوست داشتم. سرانجام او در مقابل من با صدای بلند گریه کرد، چیزی که انتظار داشتم ببینم. برای من گریه او در واقع نوعی رهایی بود. فکر طلاق که چندین هفته من را درگیر خود کرده بود اکنون محکم تر و واضح تر به نظر می رسید.

روز بعد، خیلی دیر به خانه برگشتم و دیدم که او در حال نوشتن چیزی پشت میز است. من شام نخوردم اما مستقیم به خواب رفتم و خیلی سریع خوابم برد چون بعد از یک روز پر حادثه با جین خسته بودم. وقتی بیدار شدم، او هنوز سر میز بود و مشغول نوشتن بود. من فقط اهمیتی ندادم و برگشتم و دوباره خوابیدم.

صبح شرایط طلاق خود را ارائه کرد. او هیچ چیز از من نمی خواست، اما قبل از طلاق یک ماه به اطلاع او می رسید. او درخواست کرد که در آن یک ماه، هر دو سعی کنیم تا حد امکان زندگی عادی داشته باشیم. دلیل او برای این شرایط ساده بود. پسرمان یک ماه دیگر امتحاناتش را داشت و نمی‌خواست با ازدواج شکسته‌مان او را به هم بزند.

این برای من قابل قبول می باشد. اما او چیز دیگری داشت، او از من خواست که به یاد بیاورم که چگونه او را در روز عروسی به اتاق عروس بردم. او درخواست کرد که در طول یک ماه هر روز او را از اتاق خوابمان بیرون ببرم تا جلوی درب ورودی صبح. فکر کردم داره دیوونه میشه فقط برای اینکه آخرین روزهای با هم بودنمان قابل تحمل باشد، درخواست عجیب او را پذیرفتم.

شرایط طلاق همسرم را به جین گفتم. او با صدای بلند خندید و فکر کرد که پوچ است. او با تمسخر گفت، مهم نیست چه ترفندهایی به کار می برد، باید با طلاق روبرو شود.

من و همسرم از زمانی که قصد طلاقم به صراحت اعلام شده بود هیچ تماس بدنی با هم نداشتیم. بنابراین وقتی او را در روز اول بردم، هر دو دست و پا چلفتی به نظر می رسیدیم. پسرمان پشت سرمان دست زد، بابا مامان را در آغوش گرفته است. حرف هایش برایم حس درد آورد. از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و سپس تا در، با او در آغوشم بیش از ده متر راه رفتم. چشمانش را بست و به آرامی گفت: به پسرمان در مورد طلاق نگو سرم رو تکون دادم، تا حدودی ناراحت شدم. او را بیرون از در گذاشتم. او رفت تا منتظر اتوبوس کار شود. من تنها به سمت دفتر رانندگی کردم.

روز دوم، هر دوی ما خیلی راحت تر عمل کردیم. او در سینه ام تکیه داد. میتوانستم عطر پیراهن او را حس کنم. فهمیدم که خیلی وقت بود با دقت به این زن نگاه نکرده بودم. فهمیدم که دیگر جوان نیست. چروک های ریز روی صورتش بود، موهایش خاکستری شده بود! ازدواج ما بر او تاثیر گذاشته بود. برای یک دقیقه فکر کردم که با او چه کرده ام.

روز چهارم، وقتی او را بلند کردم، احساس کردم حس صمیمیت برگشت. این زنی بود که ده سال از عمرش را به من داده بود.
روز پنجم و ششم متوجه شدم که حس صمیمیت ما دوباره در حال رشد است. من در این مورد به جین نگفتم. با گذشت ماه حمل او آسانتر شد. شاید تمرین های روزانه مرا قویتر ساخته.

او انتخاب می کرد که یک روز صبح چه بپوشد. او چندین لباس را امتحان کرد اما نتوانست لباس مناسبی پیدا کند. سپس آهی کشید، همه لباس های من بزرگتر شده اند. ناگهان متوجه شدم که او خیلی لاغر شده است، به همین دلیل می توانم راحت تر او را حمل کنم. ناگهان به من برخورد کرد. آنقدر درد و تلخی را در دلش دفن کرده بود. ناخودآگاه دستم را دراز کردم و سرش را لمس کردم.

پسرمان در همان لحظه وارد شد و گفت: بابا، وقت آن است که مامان را ببریم. برای او، دیدن پدرش که مادرش را بیرون می‌برد، بخش مهمی از زندگی او شده بود. همسرم به پسرمان اشاره کرد که نزدیکتر شود و او را محکم در آغوش گرفت. صورتم را برگرداندم چون می ترسیدم در این لحظه نظرم عوض شود. سپس او را در آغوشم گرفتم، از اتاق خواب، از اتاق نشیمن، به راهرو رفتم. دستش دور گردنم به آرامی قرارگرفته است. بدنش را محکم گرفتم، درست مثل روز عروسی ما بود.

اما وزن بسیار سبک تر او مرا ناراحت کرد. روز آخر، وقتی او را در آغوشم گرفتم، به سختی توانستم یک قدم حرکت کنم. پسرمان به مدرسه رفته بود. محکم بغلش کردم و گفتم، حواسم نبود که زندگی ما صمیمیت کم داشته باشد. به سمت دفتر حرکت کردم و بدون اینکه در را قفل کنم سریع از ماشین بیرون پریدم. می ترسیدم هر تاخیری باعث شود نظرم عوض شود. به طبقه بالا رفتم. جین در را باز کرد و من به او گفتم: ببخشید جین، من دیگر طلاق نمی خواهم.

او با تعجب به من نگاه کرد و سپس پیشانی ام را لمس کرد. آیا تب دارید؟ او گفت. دستش را از روی سرم برداشتم. ببخشید جین گفتم طلاق نمیگیرم زندگی زناشویی من احتمالاً به این دلیل خسته کننده بود که من و او برای جزئیات زندگی خود ارزش قائل نبودیم، نه به این دلیل که دیگر همدیگر را دوست نداشتیم. حالا می فهمم که از آنجایی که او را در روز عروسی به خانه ام بردم، قرار است او را تا زمانی که مرگ ما را از هم جدا کند، در آغوش بگیرم.

به نظر می رسید جین ناگهان از خواب بیدار شد. سیلی محکمی به من زد و بعد در را محکم کوبید و اشک ریخت. از پله ها پایین آمدم و رفتم. در مغازه گل فروشی سر راه، یک دسته گل برای همسرم سفارش دادم. دختر فروشنده از من پرسید که روی کارت چه بنویسم؟ لبخندی زدم و نوشتم: «هر روز صبح تو را بیرون می‌آورم تا مرگ ما را از هم جدا کند».

عصر آن روز به خانه رسیدم، گل در دستانم، لبخندی بر لبانم، از پله ها بالا رفتم، اما متوجه شدم همسرم در تخت مرده است.

همسرم ماه ها بود که با سرطان مبارزه می کرد و من آنقدر درگیر جین بودم که حتی متوجه شدم. او می‌دانست که به زودی خواهد مرد و می‌خواست من را از هرگونه واکنش منفی پسرمان نجات دهد، در صورتی که طلاق را ادامه دهیم. حداقل، از نظر پسرمان – من یک شوهر دوست داشتنی هستم.

اخلاقی:
جزئیات کوچک زندگی شما چیزی است که واقعاً در یک رابطه مهم است. پس زمانی را برای دوست همسرتان پیدا کنید و آن کارهای کوچک را برای یکدیگر انجام دهید.


 

کلمات کلیدی جستجو: داستان عاشقانه همسر همسر – داستان های عاشقانه غمگین و احساسی، داستان دلخراش زوج متاهل در مورد اهمیت جزئیات کوچک در عشق

داستان غم انگیز زن و شوهر..!! داستان های عاشقانه احساسی

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا