فردوسي در پايان كار اشكانيان و ابتداي كار ساسانيان داستان جالبي مي آورد كه خودش نيز به شگفت بودن داستان اقرار مي كند و مي گويد:
ببین این شگفتی که دهقان چه گفت / بدانگه که بگشاد راز از نهفت
درشهر كجاران نزديك درياي پارس مردمي تنگدست زندگي مي كردند و هر كسي حاصل دسترنج خود را مي خورد و مردم نيكو نهادي بودند و در اين شهر تعداد دختران از تعداد پسران بيشتر بوده است و همچنين دختران را به چيزي حساب نمي آوردند.
بدان شهر دختر فراوان بدی / که بیکام جوینده نان بدی
دختران زيادي بودند كه شوهر نداشتند و خود با كار كردن نان خود را به دست مي آوردند . كار اين دختران نيز پنبه ريسي بود . دختران همراه با هم از شهرخارج مي شدند و در كنار كوهي به نخ ريسي مي پرداختند و در پايان روز نيز به خانه بر مي گشتند . البته فردوسي دليل بيرون رفتن دختران از شهر را براي نخ ريسي عنوان نمي كند و بنابر آنچه بعد درباره كرم مي آورد شايد دختران به جاي ريسيدن نخ با پنبه به نخ ريسي با ابريشم مشغول بوده اند و مزارع پرورش كرم ابريشم آنها در نزديكي كوهي در خارج شهر بوده كه دختران به صورت دسته جمعي در آنجا كار مي كرده اند.
برآمیختندی خورشها بهم / نبودی به خورد اندرون بیش و کم
نرفتی سخن گفتن از خواب و خورد / ازآن پنبهشان بود ننگ و نبرد
اين دختران درغذا خوردن هم با هم شريك بودند و همه خوردني ها را با همديگر مي خوردند . كه اين بيشتر دلالت بر كار دسته جمعي دختران در مزرعه كرم ابريشمي كه متعلق به فردي است كه فردوسي نام او را هفتواد عنوان مي دارد . به هرحال در اين شهر:
بدان شهر بیچیز و خرم نهاد / یکی مرد بد نام او هفتواد
برینگونه بر نام او از چه رفت / ازیراک او را پسر بود هفت
گرامی یکی دخترش بود و بس / که نشمردی او دختران را به کس
دخترهفتواد نيز مانند ساير دختران به نخ ريسي مشغول بود تا اينكه روزي دخترهفتواد در راه رفتن سيبي از درختي در كنار او افتاد و او آنرا برداشت تاهنگام غذا خوردن آنرا بخورد . هنگامي كه او قسمتي از سيب را خورد كرمي درون سيب ديد . دلش به حال كرم سوخت و گفت اگر اورا بيرون بياندازم ، اين كرم تحمل گرما و خشكي را ندارد و به زودي مي ميرد براي همين هم او را درون دوكدان خود روي پنبه ها گذاشت و مقداري سيب هم براي او گذاشت تا كرم بخورد وگرسنه نماند . و به دختران هم گروه خود گفت امروز من بر شما به بخت اين كرم در ريسيدن برتري مي يابم :
من امروز بر اختر کرم سیب / به رشتن نمایم شما را نهیب
همه دختران شاد و خندان شدند / گشادهرخ و سیم دندان شدند
دختران چنان به او خنديدند كه دهان همه آنها باز ماند و دندانشان پيدا شد و درپايان روز همچنانكه دختر گفته بود دو برابر روزهاي قبل نخ ريسيده بود . اوخوشحال و خندان به نزد مادرش رفت و دوكها را به او تحويل داد و مادرش به اوگفت:
برو آفرین کرد مادر به مهر / که برخوردی از مادر ای خوبچهر
روزديگر دختر به دختران ديگر گفت كه من به بخت و اقبال ترحمي كه به كرم نمودم چندان پارچه ببافم كه ديگر نيازي به كار كردن نداشته باشم.
من از اختر کرم چندان طراز / بریسم که نیزم نیاید نیاز
دراينجا نيز به جاي نخ از پارچه نام مي برد گويا دختران بعد از نخ ريسي ،نخها را به پارچه تبديل مي نموده اند . به هر حال دخترك كرم را درون دوكدان خود گذاشته بود و هر روز به او مقداري سيب به عنوان غذا مي داد و به نخ ريسي مشغول مي شد و روز به روز نيز بازده كار او بيشتر مي شد و هر چه پنبه با خود مي برد در هنگام برگشت همه را به نخ تبديل كرده بود . تا اينكه روزي پدر و مادرش كه از اينهمه كار او تعجب مي نمودند به او گفتند:
چنان بد که یک روز مام و پدر / بگفتند با دختر پرهنر
که چندین بریسی مگر با پری / گرفتستی ای پاک تن خواهری
سبک سیم تن پیش مادر بگفت / ازآن سیب و آن کرمک اندر نهفت
دخترهم سبب پيشرفت كار خود را بخت و اقبال آن كرم كه در دوكدان نهاده بود برشمرد و پدر و مادر هم از ديدن كرم و شنيدن ماجرا بسيار خوشحال شدند و ازآن پس همگي به خدمت نمودن به كرم پرداختند و همه كارهاي خود را با بخت واقبال كرم آغاز مي نمودند و در كارشان پيشرفت خوبي حاصل شد.
مگر ز اختر کرم گفتی سخن / برو نو شدی روزگار کهن
مر این کرم را خوار نگذاشتند / بخوردنش نیکو همی داشتند
چون به كرم درون دوكدان زياد خدمت نمودند ، كرم بزرگ شد و رنگش نيز به سياهي گراييد و خانواده هفتواد نيز براي كرم جعبه سياهرنگي ساختند و بيشتر از قبل به آن كرم خدمت مي كردند . طوري اوضاع هفتواد و خانواده اش رو به بهبود نهاد كه در شهر سخن همه خانواده هفتواد بود .چون آوازه او در شهر پيچيد،حاكم شهر طمع در اموال او نمود و هر روز به بهانه اي سعي در گرفتن اموال او مي نمود . هفتواد كه حالا ديگر مال و منالي به هم زده بود و از طرفي هفت پسر هم داشت در صدد برآمد كه دمار از روزگار حاكم شهر كه به مردم ستمگري مي كرد و حالا طمع در مال او كرده بود ، بر آورد براي همين با دادن دينار ومال به جنگاوران توانست لشكري فراهم نمايد.
هرآنجا که بایست دینار داد / به کندآوران چیز بسیار داد
یکی لشکری شد بر او انجمن / همه نامداران شمشیرزن
اوبا اين لشكر به جنگ حاكم رفت و او را كشت و با تصاحب گنجهاي حاكم ثروتشبسيار بيشتر از قبل شد . او خود حاكم شهر شد و چون از كين خواهي حاكمانشهرهاي اطراف واهمه داشت بنابراين به كوهي پناه بردند و در آنجا دژي ساختندو خود و مردم شهر به آنجا رفتند.
یکی دژ بکرد از بر تیغ کوه / شد آن شهر با او همه همگروه
وكرم را هم با خود به آنجا بردند و كرم مورد توجه همه مردم قرار گرفت و چون رشدش زياد شده بود ديگر درون صندوق هم جايش تنگ شد و به همين دليل درونكوه حوضي از سنگ و ساروج براي كرم ساختند و آنرا درونش قرار دادند . و ازآن پس دختر نگهبان مخصوص كرم و پدر سپهدار كرم و هر كدام از اعضاي خانواده وحتي شهر به نحوي در خدمت كرم بودند تا اينك پنج سال گذشت و كرم به اندازه فيلي شد و داراي يال و كوپالي گشت و مردم كرم را مانند پادشاه احترام ميكردند و به اقبال كرم به شهرهاي اطراف حمله مي كردند و شهرهاي اطراف رااشغال نمودند و نام شهر خود را به سبب وجود كرم ، كرمان نهادند ( با شهركرمان اشتباه نشود چون كرمان خيلي قبل تر از اين ماجرا وجود داشته است)
به کشور پراگنده شد لشکرش / همه گشت آراسته کشورش
ز دریای چین تا به کرمان رسید / همه روی کشور سپه گسترید
وچنان قدرتي يافتند كه هر فرمانروايي به جنگ با لشكر آنها كه لشكر كرم بودبرمي خاست لاجرم شكست مي خورد هيچ كس را ياراي مقابله با آنها نبود . تااينكه اردشير آرام آرام قدرت گرفت و چون آوازه هفتواد و غارتهاي او به گوشش رسيد:
چو آگه شد از هفتواد اردشیر / نبود آن سخنها ورا دلپذیر
سپهبد فرستاد نزدیک اوی / سپاهی بلند اختر و رزمجوی
وچون هفتواد از لشكر اردشير با خبر شد با لشكرش بر آنان كمين زد و بر آنها تاختند و بسياري از لشكريان اردشير را كشتند و تعداد بسيار كمي فرار كردند وماجرا را به اردشير گفتند . اردشير هم كه تازه از فتوحات خود و غلبه برحاكمان اشكاني مغرور بود لشكري فراهم نمود و به سمت هفتواد لشكر كشي نمود . اردشير بين لشكرش سلاح و درم پخش نمود تا همه خوشنود به اين جنگ دست يازند . از آن طرف فرزند هفتواد به نام شاهوي نيز كه از لشكر كشي اردشير به سمت پدر آگاه شد با كشتي از آب گذشت و با لشكري به سمت پدر شتافت تا او را درجنگ ياري نمايد.
جهانجوی را نام شاهوی بود / یکی مرد بدساز و بدگوی بود
ز کشتی بیامد بر هفتواد / دل هفتواد از پسر گشت شاد
بیاراست بر میمنه جای خویش / سپهبد بد و لشکر آرای خویش
دولشكر مقابل هم صف آرايي نمودند و جنگ شروع شد . اما از بخت و اقبال كرم تعدادي از لشكر اردشير كشته شدند و در همين هنگام مهرك جهرمي نيز از غفلت اردشير و نيز آوازه شكست او با خبر شده و به كاخ او حمله نموده آنجا رااشغال كرد و گنجهايش را با خود برد و اردشير نيز با بزرگان خواني گستردند وبره برياني بر خوان نهادند و مشغول خوردن و نيز مشورت درباره اينكه بايدبه جنگ با مهرك بروند و يا با هفتواد جنگ را ادامه دهند مشغول بودند كه ناگهان تيري از آسمان به وسط بره خورد و تا انتهاي بره نيز فرو رفت و همه ترسيدند و چون تير را بيرون آوردند ، ديدند بر آن نوشته كه اين تير از جانب دژ بر شاه ايران زمين فرود آمده و دژ در طلسم كرم است و نبايد كرم را خواركرد و بزرگان و اردشير تصميم گرفتند از آنجا بروند و ابتدا خدمت مهرك برسند و بعد براي جنگ با هفتواد چاره اي بينديشند . و چون لشكر اردشير رويبرگشتن گرفت ، لشكر هفتواد به تعقيب آنها پرداختند و از هر طرف آنها رامحاصره نموده و شمار زيادي را كشتند و بقيه فرار نمودند و خود اردشير نيزبا چند تن از افرادش به جايي رسيدند
چو تنگ اندر آمد یکی خانه دید / به در بر دو برنای بیگانه دید
ببودند بر در زمانی به پای / بپرسید زو این دو پاکیزهرای
وچون آن دو جوان از آنها سؤال نمودند كه چه كسي هستند ، آنها به دروغ گفتند كه جمعي از لشكر اردشير هستيم كه از لشكر او باز مانده ايم و او و لشكرشاز لشكر كرم شكست خورده اند و آن دو جوان هم آنها را جاي دادند و برايشان خواني گستردند و به دلداري آنها پرداختند . و گفتند كه هيچكدام از افراديكه ظلم نموده اند و شاهان را كشته اند مانند ضحاك و افراسياب و اسكندر ،خود زنده نمانده اند و همه از اين دنيا رفت اند و هفتواد نيز از بين خواهد رفت.
برفتند و زیشان بجز نام زشت / نماند و نیابند خرم بهشت
نماند همین نیز بر هفتواد / بپیچد به فرجام این بدنژاد
ز گفتار ایشان دل شهریار / چنان تازه شد چون گل اندر بهار
اردشيرشاد گشت و خود را معرفي نمود و از جوانان پرسيد چگونه مي شود بر هفتواد پيروز شد و جوانان هم گفتند كه در دژ كرمي هست كه از مغز اهريمن مي باشد وبسيار جنگي و خون ريز است و با توجه به دژ محكم آنها و اينكه يك طرفش به دريا ختم مي شود و دژ نيز بر كوه است بايد با حيله بر دژ پيروز گشت . پس ازآن اردشير آن جوانها را هم با خود برد تا راهنماي او باشند . اردشير به سراغ مهرك رفت اما مهرك فرار نمود و اردشير او را پيدا كرد و مهرك را با تمام اعضاي خانواده اش كشت البته فقط دختر مهرك از اين كشتار در امان ماند واز آنجا گريخت و ناشناس زندگي كرد تا اينكه بعدها به همسري شاپور فرزند اردشير در آمد . بعد از پايان كار مهرك اردشير به همراه لشكري دوازده هزارنفري به سمت هفتواد حركت نمود و قبل از رسيدن به هفتواد لشكر را در جايي نگه داشت:
پراگنده لشکر چو شد همگروه / بیاوردشان تا میان دو کوه
یکی مرد بد نام او شهرگیر / خردمند سالار شاه اردشیر
چنین گفت پس شاه با پهلوان / که ایدر همی باش روشنروان
وخود با چند تن از نزديكان لباس مبدل پوشيد و بر چند الاغ مقداري اجناس گرانبها و نيز مقداري سرب و قلع و يك ديگ بار نمود و به جانشين خود فرمود من مانند جدم اسفنديار به دژ مي شوم و حيله اي به كار مي برم اگر توانستم موفق شوم كه آتشي بر پا مي كنم و شما بايد دائم به دژ نگاه كنيد و اگر دوددرروز و يا آتش در شب ديديد بدانيد كه من موفق شده ام و شما به دژ حملهبريد كه پيروز مي شويم . آنگاه با همراهان به دژ آمدند . دربانان از آنها پرسيدند چه كسي هستيد و به چه كار آمده ايد ؟ اردشير جواب داد من بازرگاني هستم كه به اقبال كرم دل بستم و داد و ستد نمودم و به خاطر اقبال كرم سود زيادي نصيبم شد و اكنون آمده ام تا هدايايي نثار كرم نمايم تا در كارم بيش از اين گشايش حاصل گردد.
بسی خواسته کردم از بخت کرم / کنون آمدم شاد تا تخت کرم
اگر بر پرستش فزایم رواست / که از بخت او کار من گشت راست
پرستنده کرم بگشاد راز / هم آنگه در دژ گشادند باز
بااين حيله اردشير به درون دژ راه يافت . و بارهاي خود را باز نمود و به هركدام از دربانان هديه اي داد و سفره گسترد و شراب آورد تا دربانان با او به خوردن نشينند اما آنها گفتند كه ما از شير برنجي كه براي كرم آماده ميكنيم مي خوريم و چيزي ديگر نمي توانيم بخوريم و اردشير نيز گفت من شير وبرنج فراوان دارم و
به دستوری سرپرستان سه روز / مر او را بخوردن منم دلفروز
مگر من شوم در جهان شهرهای / مرا باشد از اخترش بهرهای
شما می گسارید با من سه روز / چهارم چو خورشید گیتی فروز
برآید یکی کلبه سازم فراخ / سر طاق برتر ز ایوان و کاخ
به اين ترتيب دربانان به مي گساري پرداختند و چون مست شدند از خود بيخود شده وديگر چيزي نمي فهميدند و اردشير نيز سرب و قلع را در ديگي ذوب نمود و كرم فكر كرد كه شير برنج هميشگي است دهانش را براي خوردن باز نمود و اردشير همه سرب و قلع هاي مذاب در دهان كرم ريخت و كرم در جا سوخت و اردشير سراغ دربانان رفت و همه را كشت و بر بالاي دژ رفت و با دود به لشكرش پيغام موفقيت خود را داد و لشكرش نيز به كنار دژ آمد.
برانگیخت از بام دژ تیره دود / دلیری به سالار لشکر نمود
دوان دیدهبان شد بر شهرگیر / که پیروزگر گشت شاه اردشیر
بیامد سبک پهلوان با سپاه / بیاورد لشکر به نزدیک شاه
هفتواد باخبر شد و خواست كه جلوي كار آنها را بگيرد كه اردشير از بالاي دژ به شهرگير فرمانده لشكرش گفت من كرم را كشته ام و نبايد هفتواد فرار نمايد ولشكريان اردشير ، لشكر كرم را محاصره كردند و هفتواد و پسرش شاهوي راگرفتند و براي عبرت ديگران به دار كشيدند.
به دژ هرچ بود از کران تا کران / فرود آوریدند فرمانبران
ز پرمایه چیزی که بد دلپذیر / همی تاخت تا خره اردشیر
بکرد اندران کشور آتشکده / بدو تازه شد مهرگان و سده
سپرد آن زمان کشور و تاج و تخت / بدان میزبانان بیدار بخت
وزان جایگه رفت پیروز و شاد / بگسترد بر کشور پارس داد
و به اين ترتيب داستان هفتواد پايان پذيرفت .