داستان 1. توکل به خدا!!
امپراتوری از مونک پرسید: «دوست دارم خدای تو را ببینم. چگونه می توانم آن را ببینم؟»
مونک پاسخ داد: «غیرممکن است! تو نمی توانی خدا را ببینی.»
با گوش دادن به این پاسخ امپراتور پرسید: «ممکن نیست؟ اگر نمی توانم خدا را ببینم، آیا می توانم زندگی خود را به خدا بسپارم؟»
“خوب، میتوانی جیبی را که در آن عشق به همسرت گذاشتهای به من نشان بدهی و سپس بگذار آن عشق را وزن کنم تا ببینم چقدر بزرگ است؟” گفت مونک.
امپراطور این سوال را عجیب میداند و میگوید: «احمق نباش، چگونه میتوان عشق را در جیب نگه داشت. هیچ کس نمی تواند عشق را اندازه بگیرد یا نمی تواند آن را در جیب نگه دارد.»
پاسخ راهب به امپراتور این بود: “شما نمی توانید عشق را ببینید، اما می توانید عاشق همسر خود شوید و زندگی خود را به او بسپارید. هنوز معلوم نیست چیزهایی هست که ما نمی توانیم ببینیم اما هنوز به آنها اعتماد کنیم..!!”
داستان 2. جایی که خدا زندگی نمی کند؟
یکی از راهبان بزرگ روزی مشغول مطالعه سنت های قوم خود بود، یکی از دوستانش به شوخی به او گفت: اگر به من بگویی خدا کجا زندگی می کند، یک فلورین (سکه طلا) به تو می دهم؟
مونک پاسخ داد: اگر به من بگویید کجا زندگی نمی کند، دو فلورین (سکه طلا) به شما می دهم.
داستان 3. اگر من جای خدا بودم!!
می گویند زمانی خاخام بزرگ بال شن با گروهی از دانش آموزان بالای تپه ایستاده بود که دید راهزنانی به شهر زیر حمله می کنند و مردم را قتل عام می کنند.
با دیدن این همه مردم در حال مرگ و التماس رحمت، فریاد زد: “ای کاش من خدا بودم…!!”
شاگردان شوکه شدند و یکی از شاگردان رو به او کرد و گفت: «استاد چطور میتوانید چنین حرفی بزنید؟ یعنی اگه جای خدا بودی جور دیگه ای عمل میکردی؟؟ منظورت اینه که فکر میکنی خدا اشتباه میکنه؟”
خاخام به چشمان دانش آموز نگاه کرد و گفت: “همیشه حق با خداست. اما اگر من جای خدا بودم می توانستم بفهمم چرا این همه اتفاق می افتد.”