• سلام! لطفا عضو انجمن شو و کمک کن تا یه تالار خوب داشته باشیم

کتاب کنت مونت کریستو

  • نویسنده موضوع مرهم
  • تاریخ شروع
  • پاسخ‌ها: پاسخ‌ها 4
  • بازدیدها: بازدیدها 140

مرهم

Noble Member
Member
نوشته‌ها
496
پسندها
2,029
امتیازها
93
d168ec3951cc4693b80272d76a3c6244.jpg




معرفی کتاب کنت مونت کریستو​

کتاب کنت مونت کریستو از جمله پرحادثه‌ترین داستان‌های الکساندر دوما به شمار می‌رود، به طوری‌ که در هر لحظه خواندن کتاب با داستانی تازه رو‌به‌رو می‌شویم. ماجرای کتاب در اواخر دوران سلطنت ناپلئون روی می‌دهد. ملوان جوان 19 ساله‌ای به نام ادموند دانتس، عاشق دختری زیبارو به نام مرسده شده است.

این کتاب یکی از مشهورترین آثار کلاسیک جهان است که در زمان اولین انتشارش در رده پرفروش‌ترین کتاب‌های سال قرار گرفت. محتوای اصلی کتاب کنت مونت کریستو (The Count of Monte Cristo) نشان دادن تقابل انتقام و بخشش و از سویی قدرت و ضعف است.

ادموند دانتس، دریانوردی زندانی و مسافری مرموز با چندین چهره، می‌خواهد با ثروت‌های افسانه‌وار خود طبقه اشراف پاریس را به هم بریزد. دانتس در 1815، در روز ازدواجش، به اتهام دروغین طرفداری از ناپلئون در بندر مارسی زندانی می‌شود و بر اثر تهمت رقیب عشقی‌اش، فرناند، و رقیب تجاری‌اش، دانگلار، مدت چهارده سال محبوس می‌ماند و این واقعه، در عین حال، به نفع مقاصد سیاسی یک قاضی جوان و جاه‌طلب به نام ویلفور است که در زندانی‌ شدن او دست دارد. در سیاه‌چال پس از چندین سال از زندانی شدنش، متوجه می‌شود که زندانی دیگری مشغول حفاری جهت فرار کردن از زندان است سرانجام او نیز مشغول به کار می‌شود و متوجه می‌شود که او آبه فاریا یک کشیش و دانشمند ایتالیایی است. آبه فاریا نقشه گنج سرشار جزیره مونت کریستو را در اختیار او می‌گذارد.

ولی درست قبل از این که بتوانند نقشه فرار خود را نهایی کنند آبه می‌میرد. دانتس با طرح بسیار ماهرانه‌ای از زندان می‌گریزد، گنج را به دست می‌آورد، به پاریس می‌رود و از سه دشمن خون‌خوار خود انتقام وحشتناکی می‌گیرد. دانتس از حد همه قوانین انسانی و الاهی فراتر می‌رود و مانند تقدیر، بی‌رحم و تزلزل‌ناپذیر می‌شود. این کتاب، به سبب غنای ابداعات عجیب و غریبش و به لطف صفا و صداقت بیانش، هنوز هم می‌تواند برای خوانندگان جالب باشد. عجیب‌ترین ماجراها در این اثر نقل می‌شود. نویسنده پروای حقیقت‌ نمایی ندارد. سبکش روی هم رفته روان و پویاست. با این همه، بسیاری از بخش‌های کتاب با حقیقت روان‌شناختی شخصیت‌ها و امکان وقوع ماجراها مغایرت دارد. شهرت کم نظیر این رمان با نمایشی که خود نویسنده بر اساس آن تنظیم کرد و بر صحنه آورد ادامه یافت.

الکساندر دوما (Alexandre Dumas) که ژنرالی فرانسوی بود بر اساس اسناد بسیاری که به دست آورد رمان‌های ماندگاری خلق کرد که زمینه همه آن‌ها تاریخ فرانسه است. او یکی از پر آوازه‌ترین نویسندگان قرن 19 فرانسه است که به خاطر رمان‌های ماجراجویانه و تاریخی‌اش مانند سه تفنگدار و کنت مونت کریستو به شهرتی به سزا دست پیدا کرد. او «کنت مونت کریستو» را در سال 1844 نوشت. دوما با قدرت قلم خود شخصیت‌های واقعی را در قالب رمانی خواندنی پرداخته است تا رمانی مهیج را به نگارش درآورد. الکساندر دوما در سال 1970 و پس از 68 سال زندگی در فرانسه دار فانی را وداع گفتبا این حال حدود 213 فیلم و سریال بر اساس رمان‌های وی ساخته شده است. کنت مونت کریستو نیز بارها دستمایه اقتباس آثار سینمایی و تلویزیونی مختلف بوده است.
 

مرهم

Noble Member
Member
نوشته‌ها
496
پسندها
2,029
امتیازها
93
در بخشی از کتاب کنت مونت کریستو می‌خوانید:

قاچاقچیان از سرنشینان قایق دیگر که وارد مونت کریستو شده بودند، استقبال کردند. محمولۀ فرش‌های بافت ترکیه را به آن‌ها تحویل دادند و مزد همیشگی خود را دریافت کردند، صد فرانک برای هر نفر. ادموند نیز مانند سایرین مزد کارش را گرفت، اما زیر‌لب لبخندی زد؛ چون کوچک‌ترین جواهری که در دستمالش داشت، ده برابر تمام پولی که خدمه دریافت کرده بودند ارزش داشت.

وقتی آن‌ها بار دیگر در لگهورن لنگر انداختند، ادموند به ناخدا اطلاع داد که خیال ندارد به سفر ادامه دهد. ناخدا دو برابر مزد همیشگی به او پیشنهاد کرد، اما ادموند ضمن تشکر از او، از قبول این درخواست سر باز زد. با دیدن صورت درهم‌ رفتۀ جاکوپو، ادموند او را کناری کشید و گفت: «نجات‌ دهندۀ من. می‌خوام بهت پیشنهادی بکنم. من به کسی مثل تو احتیاج دارم، آدمی که وفادار و راز‌ داره. حاضری با من کار کنی؟»

صورت جاکوپو از هم باز شد: «چی بهتر از این. پس درسته. همون‌طور که حدس زده بودم تو فقط یه ملوان نیستی!»
«من از سفر کردن با این کشتی قاچاق خیلی لذت بردم. ولی من علاوه بر کار‌های دیگه‌ای که بلدم، ملوان هم هستم... حالا وسایلت رو بردار و تو میدون شهر منتظرم باش.»

ادموند به طرف خانۀ دلال جواهرات و سنگ‌های گران‌ قیمت به راه افتاد و چهار قطعه الماس کوچک را برای فروش به او نشان داد. دلال عادت کرده بود در مقابل آنچه به او پیشنهاد می‌شود چهرۀ بی‌تفاوتی داشته باشد، اما با دیدن آن چهار قطعه الماس چشمانش برق زد. هیچ سوالی از ادموند نکرد. حتی اینکه قایق‌ران بی‌چیزی مثل او این جواهرات را از کجا آورده. بلافاصله مبلغ چهل هزار فرانک به ادموند داد و گفت هر وقت جواهری برای فروش داشت به او مراجعه کند.
 

مرهم

Noble Member
Member
نوشته‌ها
496
پسندها
2,029
امتیازها
93
در این دنیا نه خوشبختی هست و نه بدبختی؛ فقط قیاس یک حالت با حالتی دیگر است.
تنها، کسی که حد اعلای بدبختی را شناخته باشد میتواند حدِ اعلای خوشبختی را نیز درک کند.
میبایست انسان خواسته باشد بمیرد، تا بداند زنده بودن چقدر خوب است...
پس زندگی کنید و خوشبخت باشید.
هرگز فراموش نکنید که تا روزی که خداوند بخواهد آینده ی انسان را آشکار کند، همه ی شناخت انسان در دو کلمه خلاصه میشود :
" انتظار کشیدن" و "امیدوار بودن" ...
 

مرهم

Noble Member
Member
نوشته‌ها
496
پسندها
2,029
امتیازها
93

وقتی دانتس فهمید دوستانش او را فریب داده اند، قسم خورد که از آن ها انتقام بگیرد، اما پدر فاریا ناراحت شد.سرش را تکان داد و گفت:«انتقام گرفتن کار غلطی است. از این که به تو کمک کردم، واقعا پشیمانم».دانتس لبخند تلخی زد و گفت: «پدر! بیایید درباره ی چیزهای دیگری حرف بزنیم» روزهای بعد، آن ها درباره ی چیزهای مختلفی با هم صحبت کردند. دانتس علاقه ی زیادی به یادگیری داشت. پدر فاربا چیزهایی درباره‌ی ریاضیات، علوم، تاریخ، زبان های دیگر، ادبیات و پزشکی به او یاد داد. دانتس کمی ایتالیایی می‌دانست، اما بعد از شش ماه کم‌کم توانست به زبان های اسپانیولی، انگلیسی و آلمانی هم صحبت کن. بعد از یک سال، دانتس آن قدر چیز آموخته بود که کسی باور نمی‌کرد او دریانوردی عادی است. دانتس، جوانی تیزهوش و پدر فاريا، معلمی بسیار ماهر بود. روزی پدر فاریا به او گفت: «یک سال دیگر، همه‌ی چیزهایی را که من می‌دانم، یاد می‌گیری.» هر دو زندانی، دو سال پس از آشنایی، دوباره به فکر فرار و کندن نقبی افتادند که به نقب سلول‌های آن‌ها راه داشته باشد. بر طبق نقشه‌ی جدید، نقب به زیر دالانی می‌رسید که یک نگهبان در آن پاسداری می‌داد. بعد گودالی می‌کندند و روی آن را می‌پوشاندند تا نگهبان موقع عبور در آن بیفتد. سپس او را می‌گرفتند و دست و پایش را می‌بستند و از راه پنجره‌ی دالان که رو به دریا بود، با کمک نردبان طنابی پدر فاریا می‌گریختند. روز بعد، کار نقب زدن شروع شد. دانتس کم کم براثر هم نشینی با پدر فاريا، اخلاق و رفتار زمخت دریانوردی خود را کنار گذاشت و همانند افراد تحصیل کرده و نجیب زاده، جوانی مؤدب و باوقار شد.

چند روزی از زندانی شدن آندره نگذشته بود که به او گفتند کسی به دیدنش آمده است. آندره ی بیچاره، در این مدت دائم به بدبختی خود فکر می‌کرد. سرانجام به این نتیجه رسیده بود که این وضع زیاد طول نمی‌کشد. به خود گفت: «آدمی قدرتمند پشت سر من است. یک دفعه پول زیادی به من دادند. بعد با آن همه آدم های ثروتمند و اشرافی آشنا شدم. بعد نزدیک بود با دختر یک صراف ثروتمند ازدواج کنم. پس حتما کسی به من علاقه دارد. اما چه کسی؟ کنت مونت کریستو؟ یعنی کنت مرا دوست دارد؟ حتما کنت پدر واقعی من است. پدری که هیچ وقت او را ندیده ام. حالا هم کسی آمده به دیدنم. حتما آمده تا بگوید کنت به زودی ترتیب آزادی مرا از زندان می‌دهد. اما وقتی وارد اتاق انتظار شد، از دیدن مردی که ده سال او را ندیده بود، تعجب کرد. برتوچیو گفت: «صبح بخیر بندتو.» آندره در حالی که وحشت زده به اطراف خود نگاه می کرد، گفت: «تو؟ تو؟!» - از دیدن من خوشحال نشدی؟ آندره گفت: «چرا آمده ای این جا؟! چه کسی تو را فرستاده؟»

هيچ کس.

پس از کجا می‌دانستی من در زندان هستم؟

من پیشکار کنت هستم. چند وقت پیش که آمده بودی خانه ی کنت، تو را شناختم.

آندره که خوشحال شده بود، گفت:«آه، پس تو را کنت فرستاده؟ خب از پدر بگو».

برتوچیو پرسید:«پدر؟! پس من کی هستم؟»
 
  • لایک
واکنش‌ها[ی پسندها]: ilia19822
عقب
بالا