روزی در دهکده ای مجسمه ساز جوانی زندگی می کرد که مجسمه های بسیار زیبایی می ساخت و با این کار درآمد خوبی کسب می کرد.
او پسری داشت که مجسمه سازی را از کودکی شروع کرد، حتی پسرش مجسمه های خوبی می ساخت. پدر از کار پسرش خوشحال می شد، اما هر بار به یک یا اشتباهات دیگر در کار پسرش اشاره می کرد.
با این حال پسرش هرگز شکایت نکرد و به توصیه پدرش به پیشرفت کار خود ادامه داد.
به دلیل پیشرفت مداوم پسر، کار او بهتر از پدرش شد. سپس زمانی فرا رسید که مردم با پرداخت پول بیشتر شروع به خرید مجسمه های او کردند در حالی که مجسمه های پدرش همچنان به قیمت قبلی فروخته می شد.
پسر جوان شد و درآمد بهتری داشت، اما هنوز هم پدرش به اشتباهات کار پسرش اشاره می کرد. حالا پسر آن را دوست نداشت، او کمبودهای خود را می پذیرفت و پیشرفت می کرد، اما از صمیم قلب کار نمی کرد.
سپس یک روز، پسر صبر خود را از دست داد و گفت: “شما به اشتباهات من اشاره می کنید که انگار مجسمه ساز بزرگی هستید، اما اگر اینطور بود، مجسمه های شما به قیمتی بالاتر از مجسمه من فروخته می شدند.” فکر نمی کنم دیگر نیازی به راهنمایی شما داشته باشم. کار من مجسمه های من کامل هستند.»
پس از آن روز، پدر از دادن هرگونه نصیحت یا اشاره به اشتباهات در مجسمه های خود دست کشید.
پسرش چند ماه خوشحال بود، اما بعد متوجه شد که حالا مردم مثل گذشته از کار او تمجید نمی کنند. نرخ مجسمه های او نیز شروع به کاهش کرد.
پسر نمی توانست دلیل را بفهمد. پس روزی نزد پدرش رفت و مشکلش را به او گفت.
پدر به آن گوش داد اما چیزی نگفت. سپس پسر گفت: “آیا می دانستی که این اتفاق می افتد؟”
پدر پاسخ داد: «بله! زیرا سال ها پیش من نیز مجبور بودم با چنین شرایطی روبرو شوم.»
سپس پسر گفت: پس چرا آن را برای من توضیح ندادی؟
پدر پاسخ داد: «چون در آن زمان نمیخواستی بفهمی. می دانم که نمی توانم مجسمه هایی به زیبایی مجسمه های تو بسازم. این امکان وجود دارد که گاهی توصیه من درست نباشد، و همچنین این امکان وجود ندارد که به خاطر توصیه من، شما توانسته اید مجسمه های بهتری بسازید.
اما وقتی در مجسمههای شما ایراداتی را نشان میدادم، خود شما از کار خود احساس رضایت نمیکردید و سعی میکردید خود را بیشتر ارتقا دهید.
این عزم برای بهتر انجام دادن و بهبود کار بیشتر دلیل موفقیت شما بود.
اما وقتی از کار خود راضی شدید و فکر کردید که کارتان بی نقص است، رشد شما متوقف شد.
مردم همیشه از شما توقع بهتری داشتند و به همین دلیل است که دیگر از کار شما قدردانی نمی شود و پول زیادی برای آنها دریافت نمی کنید.
پسر به حرف پدرش گوش داد و مدتی سکوت کرد و بعد پرسید: حالا چه کار کنم؟
پدر پاسخ داد: «یاد بگیرید که ناراضی باشید. فکر کنید که جای بهتری نسبت به کار فعلی برای شما وجود دارد. این یک چیز به شما انگیزه می دهد که همیشه بهتر باشید.”
کلمات کلیدی جستجو: پدر و پسر مجسمه ساز داستان انگیزشی درباره کار، داستان هایی برای الهام بخشیدن به بهبود و کار بهتر، انتقاد پدر برای کار پسر داستان الهام بخش