پاسخ متفاوت برای یک سوال..!

داستان کوتاه

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

روزی پیرمردی پشت دروازه شهر نشسته بود. مردی اسب سوار او را دید و در آنجا توقف کرد.

از پیرمرد پرسید: مردم این شهر چگونه هستند؟

پیرمرد پرسید: چرا این را می‌پرسی؟

رایدر پاسخ داد: «مردم شهری که من از آنجا آمده ام بسیار بد اخلاق هستند. من از دست آنها ناراحت و ناراحت شدم. بنابراین، مجبور شدم آن شهر را ترک کنم. اکنون، من می خواهم ساکن یک شهر جدید شوم. به همین دلیل است که من از شما در مورد مردم این شهر سؤال می کنم.

پیرمرد پاسخ داد: «برادر، اگر چنین است، بهتر است ادامه بدهی. مردم این شهر بدتر از آن هستند، آنها بدتر و ناشایست ترند. اینجا به دردسر می افتی، برو جای دیگری را نگاه کن.»

رایدر حرکت کرد.

درست پشت سرش سوار دیگری آمد. مرد به اطراف نگاه کرد و سپس نزدیک پیرمرد ایستاد و گفت: حال مردم این روستا چطور است؟

پيرمرد دوباره پرسيد: حال مردم روستايي كه تو مانده‌اي چطور بودند؟

مرد پاسخ داد: «مردم آن روستا بسیار دوست داشتنی و صمیمی بودند. همه مراقب یکدیگر بودند و در مواقع ضروری کمک می کردند. من نمی خواستم بروم اما به دلایلی مجبور شدم آن شهر را ترک کنم. اکنون به دنبال یک مکان جدید برای زندگی هستم.»

پیرمرد پاسخ داد: «خوش آمدی. شما مردم این دهکده را حتی از مردم آن روستا دوست داشتنی‌تر خواهید یافت.»

مردی که آنجا نشسته بود، هر دو گفتگو را شنید.

مرد به پیرمرد گفت: تو مرا غافلگیر کردی. به شخص اول گفتی که روستاییان پست و شرور هستند و چرا باید ادامه دهد اما وقتی یکی دیگر آمد به او گفتی که نباید بیشتر از این پیش برود چون مردم این روستا بسیار دوست داشتنی هستند. چرا؟”

پیرمرد پاسخ داد:مردم همانگونه هستند که شما هستید. همه جا مردها مثل همن مهم اینه که چطور زندگی میکنی

پاسخ متفاوت برای یک سوال..!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا