پاسخ استاد ذن به انسان..!

داستان کوتاه

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

یک بار یک راهب ذن بوکوجو از خیابانی در روستا می گذشت. ناگهان مردی آمد و با چوب او را زد.

بوکوجو به زمین افتاد و با او آن چوب نیز در آنجا افتاد. بلند شد و آن چوب را برداشت.

مردی که او را زده بود و در حال فرار بود، وقتی بوکوجو آن را دید، آن چوب را گرفت و شروع به دویدن کرد.

دنبالش دوید و صدا زد: صبر کن، چوبت را با خودت ببر…!

بوکوجو به دنبال آن مرد رفت و سرانجام توانست آن چوب را به او پس بدهد. اما به دلیل همه فریادها و هیاهوها، جمعیت جمع شدند تا ببینند این اتفاق می افتد.

هنگامی که جمعیت متوجه شد چه اتفاقی افتاده است، یک نفر از جمعیت به بوکوجو آمد و گفت: «آن مرد ضربه محکمی به تو زد و تو چیزی نگفتی..! چرا؟”

بوکوجو گفت: «یک واقعیت یک واقعیت است. زده بود، همین. او مهاجم بود و من ضربه خوردم. مثل این است که از زیر درختی می گذرم یا زیر درختی می نشینم و شاخه ای می افتد. آن وقت چه خواهم کرد؟ چه می توانم بکنم؟”

مرد گفت: «اما شاخه یک شاخه است، این یک انسان است. ما نمی‌توانیم چیزی بگوییم که شاخه از درخت افتاده، نمی‌توانیم آن را مجازات کنیم، زیرا درخت جز این فکر نمی‌کرد.»

بوکوجو گفت: “این مرد برای من فقط یک درخت است و اگر نمی توانم چیزی به درخت بگویم، چرا باید به خود زحمت بدهم که به این مرد چیزی بگویم؟ اتفاقی که افتاد قبلا هم افتاده بود. من قصد تفسیر آن را ندارم. چرا الان نگرانش باشیم؟ تمام شد، تمام شد.»

این ذهن حکیم است – نه انتخاب کردن، نه درخواست کردن، نه گفتن این باید باشد و این نباید باشد. هر اتفاقی بیفتد، آن را در تمامیت خود می پذیرد. این پذیرش به او آزادی، ظرفیت دیدن می دهد.


پاسخ استاد ذن به انسان..!

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا