داستان های خنده دار جشن نصرالدین با اخلاق..!!
داستان 1: غذا برای لباس..!!
یک بار یک روز جشن بزرگ در کاخ ترتیب داده شد.
افراد زیادی دعوت شده بودند و نصرالدین یکی از آنها بود. نصرالدین برای یک روز جشن به قصری رفت، اما لباس های پاره ای پوشیده بود.
رفت داخل و روی صندلی نشست. خدمتکارانی که برای همه غذا سرو میکردند، نمیدانستند او کیست و فقط متوجه لباسهای ژندهاش شدند و هیچ غذایی به او تعارف نکردند.
نصرالدین پس از مدتی این را دید، به محل خود بازگشت و گرانترین لباس خود را پوشید و سپس برای روز عید به قصر بازگشت.
او بر روی صندلی نشست و این بار خادمان متوجه لباس های خوب شدند، تعدادی ظروف در مقابل او گذاشتند و مانند سلطنت با او رفتار کردند.
بعد از اینکه خادمان ظرف را جلوی او گذاشتند، نصرالدین مشتی غذا برداشت و ریخت و به لباسش مالید، وقتی مهمان دیگر پرسید: «این دنیا چه کار می کنی؟»
نصرالدین پاسخ داد: “اوه.. من فقط دارم لباس هایم را غذا می دهم. بالاخره آنها عقل هستند. چه چیزی این غذا را برای من آورده است…!!”
داستان 2: پذیرایی علما برای نصرالدین..!!
یک بار محققی نصرالدین را به یک رستوران محلی دعوت کرد تا از او برای صرف غذا پذیرایی کند. هر دو در زمان مقرر به رستوران رسیدند و داخل شدند.
پس از نشستن، Scholar برای هر دوی آنها سینی استیک بره سفارش داد. پس از مدتی پیشخدمت با یک بشقاب حاوی یک استیک بزرگ و یک استیک متوسط آمد.
به محض اینکه گارسون بشقاب را روی میز گذاشت، نصرالدین بلافاصله وارد عمل شد و استیک بزرگتر را برداشت و در بشقابش گذاشت.
با دیدن این عالم در کمال ناباوری گفت: همین الان عملاً تمام اصول اخلاقی و اخلاقی و آداب و شرعی را که هست زیر پا گذاشتی و با سخنرانی طولانی ادامه داد.
بالاخره وقتی صحبتش تمام شد، نصرالدین پرسید: «خب، میتوانم بپرسم اگر در موقعیت من بودی چه میکردی؟»
محقق پاسخ داد: «استیک بزرگتر را به تو تقدیم می کردم و استیک کوچکتر را برای خودم نگه می داشتم.»
درست همانطور که نصرالدین استیک کوچکتری برداشت و روی بشقاب Scholar گذاشت و گفت: «بسیار خوب است.»
کلمات کلیدی: داستان غذای نصرالدین – داستان های خنده دار جشن ملا نصیرالدین شوخ، داستان های کوتاه حکیمانه و شوخ پاسخ ناصرالدین