داستان نجات کشیش – راه های کمک خدا

داستان کوتاه

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

خیلی وقت پیش، یک روستای کوچک در کنار رودخانه وجود داشت. همه با خوشحالی زندگی می کردند و مرتباً برای دعا به معبد می رفتند.

یک بار در فصل باران های موسمی باران شدیدی بارید و به دلیل طغیان این رودخانه، سیل وارد روستا شد. همه با دانستن این موضوع شروع به تخلیه روستا کردند تا به یک مکان امن بروند.

مردی به معبد دوید تا کشیش را از وضعیت آگاه کند. وقتی انسان به معبد رسید به کشیش گفت: «آب سیل وارد خانه‌های ما شده و به زودی به معبد نیز خواهد رسید. همه روستا را ترک می کنند زیرا در کمترین زمان آن زیر آب غرق می شود! تو هم باید بیای.»

کشیش پاسخ داد: «شما برو. من اینجا می مانم و منتظر خدا هستم. من هر روز به خدا خدمت کردم. بنابراین، من اطمینان دارم که خدا خودش برای نجات من خواهد آمد. تا خدا بیاید معبد را ترک نمی کنم. ممکن است ترک کنی.»

مرد همچنان اصرار داشت اما کشیش گوش نکرد. بالاخره مرد رفت

به زودی آب وارد معبد شد و به ارتفاع کمر رسید. کشیش از سکوی بالاتر داخل معبد بالا رفت. درست همان موقع مردی با قایق که از آنجا می گذشت، کشیش را در معبد دید و آمد تا کشیش را نجات دهد. او گفت: «آب وارد معبد شده است. من در حال حرکت به سمت مکان امن هستم. لطفا از قایق بالا بروید و با من بیایید.»

اما دوباره کشیش از رفتن امتناع کرد و گفت که خدا برای نجات او خواهد آمد. بنابراین قایقران رفت.

به زودی کل معبد با آب سیل پر شد. کشیش مجبور شد به بالای معبد صعود کند و مدام از خدا برای نجات او دعا می کرد. به زودی یک هلیکوپتر نجات آمد و نردبانی را برای کشیش انداخت و از او خواست که از نردبان بالا برود.

باز هم کشیش با ذکر دلیل از رفتن امتناع کرد. بنابراین هلیکوپتر با دیگران رفت.

پس از مدتی، حتی بالای معبد تقریباً زیر آب فرو رفت. کشیش به سختی سرش را از آب دور نگه می داشت، سرش را بلند کرد و شروع به شکایت کرد: «خدایا. من تو را برای تمام عمرم پرستش کردم و ایمانم را به تو حفظ کردم! هنوز برای نجات من نیامدی! چرا؟”

درست در همان لحظه صدایی از آسمان آمد و گفت: “اوه مرد دیوانه، آمدم تا تو را سه بار نجات دهم. من دوان دوان آمدم تا از تو بخواهم با دیگران بروی، بعد به عنوان مرد قایق آمدم، سپس با هلیکوپتر آمدم! اما تو هر بار نپذیرفتی. اگر مرا نشناختی چه گناهی دارم؟»

کشیش متوجه اشتباه خود شد و درخواست بخشش کرد. بعد از اینکه این کشیش فرصت دیگری پیدا کرد تا به مکان امن برود، این بار پذیرفت.

اخلاقی:
در زندگی، بسیاری از اوقات ما فرصت ها را تشخیص نمی دهیم و مدام شکایت می کنیم که زندگی به ما فرصتی برای داشتن زندگی موفق نداده است. بنابراین، از هر فرصتی برای بهتر کردن زندگی استفاده کنید.


کلمات کلیدی جستجو: داستان نجات کشیش – راه های کمک به خدا، داستان جالب برای بزرگسالان در مورد اعتماد به خدا و شکایت از موقعیت های زندگی، داستان های قدیمی هندی برای آموزش درس اخلاق

داستان نجات کشیش – راه های کمک خدا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا