روزی در مکانی دور مردی زندگی می کرد که به خدا ایمان داشت. یک شب مردی آرام خوابیده بود. ناگهان صدای شدیدی او را از خواب بیدار کرد. وقتی چشمانش را باز کرد، دید که اتاقش پر از نور است.
درست در آن هنگام خداوند در برابر او ظاهر شد، صخره بزرگی را در بیرون خانه به او نشان داد و به او گفت که آن صخره را با تمام قدرت فشار دهد.
صبح روز بعد وقتی انسان از خواب بیدار شد، آنچه را که در آن شب دیده بود به یاد آورد. بیرون آمد و با تمام توان آن را هل داد اما نتوانست آن را تکان دهد. با وجود آن، انسان تسلیم نشد و از آن روز روال خود را انجام داد تا هر روز آن سنگ را با تمام توان فشار دهد.
او سالها از خورشید تا غروب خورشید زحمت کشید، شانههایش کاملاً در برابر سطح سرد و عظیم آن صخره بزرگ قرار گرفت و با تمام توانش فشار آورد.
مرد هر شب با درد و فرسودگی به کابین خود برمی گشت و احساس می کرد که تمام روزش بیهوده سپری شده است، زیرا آن سنگ حتی پس از گذشت چندین سال هرگز تکان نخورده است.
انسان که هیچ پیشرفتی ندید شروع به ناامیدی کرد و درست در همان لحظه شیطان در خواب ظاهر شد و گفت: “خیلی وقت است که آن صخره را هل می دهی اما تکان نمی خورد. چرا باید آن همه درد را تحمل کرد؟” حرکت آن سنگ غیرممکن است، به همین دلیل بهتر است آن را رها کنیم و زندگی آسانی داشته باشیم.»
گفتن این شیطان غایب شد.
انسان مأیوس شده بود اما با این حال تصمیم گرفت به درگاه خدا دعا کند و افکار پریشان خود را به او بگوید.
او دعا کرد: «من در خدمت شما زحمت کشیدهام و تمام توانم را برای کاری که از من خواستهاید به کار گرفتهام، اما بعد از این همه مدت.
من حتی میلی متر هم آن سنگ را تکان نداده ام.. چه غلطی می کنم؟ چرا شکست می خورم؟»
فقط خدا ظاهر شد و گفت: فرزندم از تو خواستم که به من خدمت کنی و تو پذیرفتی. بهت گفتم اون سنگ رو فشار بدی ولی هیچوقت نگفتم که توقع داشتم تکونش بدی..!!
وظیفه شما این بود که فشار بیاورید و بعد از همه اینها فکر می کنید شکست خورده اید اما آیا واقعا اینطور است؟
به خودت نگاه کن، بازوهایت قوی و عضلانی، پشتت سیخ و قهوه ای، دست هایت از فشار مداوم پینه بسته، پاهایت حجیم و سفت شده اند.
در مواجهه با مخالفتها، رشد کردهاید و اکنون تواناییهایتان از آنچه قبلاً داشتید فراتر رفته است.
تو سنگ را جا به جا نکردی اما دعوت شما این بود که مطیع باشید و فشار بیاورید و ایمان و اعتماد خود را به حکمت من اعمال کنید. این کار را کردی.»
اخلاقی:
در مواقعی که در زندگی با مشکلاتی روبهرو میشویم، فقط باید به خدا توکل کنیم و فشار بیاوریم. به هر طریقی ایمان داشته باشید که کوه ها را به حرکت در می آورد، اما بدانید که باز هم خداست که کوه ها را حرکت می دهد.
کلمات کلیدی: داستان های کوتاه درباره اعتماد به خدا – داستان های تشویقی انگیزشی، طرح خدا داستان های کوتاه درباره ایمان و اعتماد