اوسپنسکی متفکر شگفت انگیزی از روسیه بود که به خاطر کتاب هایی که نوشته بود بسیار مشهور بود.
یک بار اوسوپنسکی به دیدار گورجیف که یک قدیس بود رفت و به او گفت: «میخواهم از شما سؤالی بپرسم».
گورجیف یک تکه کاغذ خالی به او داد و گفت: «قبل از اینکه صحبت کنیم، میخواهم همه چیزهایی را که میدانی و نمیدانی بنویسی. سپس ما در مورد آن صحبت خواهیم کرد که شما اکنون انجام نمی دهید. آنچه قبلاً می دانید، نیازی به آموزش ندارد. فقط اگر در مورد مسائلی که نمی دانید صحبت کنیم، به نفع شما خواهد بود.»
اوسپنسکی کاغذ را گرفت و به گوشه اتاق رفت و قصد داشت فهرستی طولانی تهیه کند.
اما وقتی شروع به نوشتن کرد، خود را در تنگنای عجیبی دید…
از خود پرسید: آیا من خدا را می شناسم؟
پاسخ از درون آمد – من اصلاً خدا را نمی شناسم!
سپس پرسید: آیا من روح را می شناسم؟
پاسخ این بود – من در مورد روح می دانم اما این تمام است.
تقریباً یک ساعت با خودش دست و پنجه نرم کرد اما نتوانست چیزی بنویسد.
سپس نزد گورجیف رفت و کاغذ سفیدی به او داد و گفت: «من را ببخش، من دچار توهم شدهام و فکر میکنم میدانم، اما نحوه صحبت و نگاه تو به این سؤال به ظاهر ساده، پاسخ دادن به این سؤال را غیرممکن میکند.»
گورجیف پرسید: «پس چگونه این همه کتاب معروف را نوشتی؟»
اوپنسکی پاسخ داد: «آنها اکنون اهمیتی ندارند. من در طلسم به اصطلاح یادگیری خود بودم، اما وقتی برای اولین بار با من صحبت کردی و سؤال کردی، غرق در نادانی ام شدم.
الان احساس میکنم هیچی نمیدونم من به اندازه کافی در کلمات نازل کرده ام و آنها را به علم گرفته ام، اما در علم، دستیابی من به صفر است.
گورجیف گفت: “در این صورت، شما صلاحیت دانستن را دارید، زیرا شما اصل اساسی را درک کرده اید که چیزی نمی دانید.”
یادگیری:
اولین قدم برای رسیدن به دانش این است – بدانید که هیچ چیز نمی دانید. این عمل اعتراف به شجاعت زیادی نیاز دارد، تا خود را بپذیرد که – نمی دانم.
کلمات کلیدی جستجو: دانش در مقابل دانستن – داستان اوسپنسکی و گورجیف، داستان با معنای عمیق برای یادگیری در مورد یادگیری، داستان روشنگری، داستان افراد مشهور از سراسر جهان، راه برای یادگیری داستان اخلاقی