وقتی داشتم معرفی این کتاب ها را می نوشتم، به یک مورد عجیب برخوردم. اینکه اکثر قهرمان ها و راوی های این مجموعه خاطرات، در شروع کتاب 17 ساله هستند….
روایت هایی از هشت سال جنگ تحمیلی
وقتی داشتم معرفی این کتاب ها را می نوشتم، به یک مورد عجیب برخوردم. اینکه اکثر قهرمان ها و راوی های این مجموعه خاطرات، در شروع کتاب 17 ساله هستند. بهروز مرادی و سیده زهرا حسینی در شروع جنگ و قصه خرمشهر 17 ساله هستند. مهرداد سیستانی (پسر مادر «کنار رود خین») در 17 سالگی شهید می شود. سعید تاجیک 17 ساله است که برای اولین بار به جبهه می رود … در واقع می شود این منو را منوی خاطرات جوانان از جنگ و دفاع دانست؛ یک حماسه کاملا جوانانه.
خرمشهر پایتخت جنگ
شهید بهروز مرادی/ به کوشش قاسم یاحسینی
بهروز مرادی اصالتا اصفهانی بود اما در خرمشهر بزرگ شد. برای همین وقتی که جنگ شروع شد، توی آن حماسه معروف، با جهان آرا و بقیه جنگید. بهروز فتح خرمشهر را هم دید. بعد از آن هم در جبهه ماند و ماند تا عاقبت در شلمچه شهید شد.
این کتاب، مجموعه یادداشت های روزنامه، نامه ها و مصاحبه های بهروز مرادی است درباره سقوط و آزادسازی خرمشهر. اینجا بخش هایی را می خوانید که ماجرای آن تابلوی معروف «به خرمشهر خوش آمدید – جمعیت 35 میلیون نفر» (جمعیت آن روز ایران) را روایت کرده است.
24 فروردین 1361: دیروزکه از راه اهواز به آبادان می آمدیم، تعدادی تانک و خدمه های آنها در حال حرکت به طرف آبادان بودند. نیروهای جدیدی هم از دارخوین در بیابان ها پیاده شده بودند. در ایستگاه 12 هم چند واحد ارتش دیده می شد که به تازگی به منطقه آمده بودند. همه چیز گواهی بر یک حمله می دهد.
بیشترین صحبت بچه ها در مورد حمله خرمشهر است. عبدالله ورانی چند تابلو برای خرمشهر خواست. بالاخره بعد از یک سال و هفت ماه کم کم داریم به روز موعود نزدیک می شویم؛ شاید عده ای از این بچه ها آخرین روزهای عمرشان باشد. کسی چه می داند؟ اما خوش به حال کسی که خرمشهر را زیارت می کند و بعد شهید می شود. […]
26 فروردین 1361: صبح، مشغول تهیه تابلوهای خرمشهر بودیم؛ بعدازظهر، به تمرین تیراندازی هجومی گذشت. […]
30 فروردین 1361: دیشب در جاده اهواز – شادگان، نیروهایی را دیدم که برای فتح خرمشهر آمده بودند. مثل اینکه به یاری خدا، حمله نزدیک است. داشتم تابلوهای فتح خرمشهر را می نوشتم که بچه های صدا و سیمای رشت در مورد اینکه چرا نوشته ای جمعیت: 36 میلیون نفر، با من صحبت کردند. بعد هم چند عکس در زیر تابلوها با هم گرفتیم.
31 فروردین 1361: امروز صبح، خواب دیدم یک هواپیمای عراقی در حال سقوط است و خلبان آن با چتر در حال فرود از آسمان. ساعت 6:30 که برای نوشتن دنباله تابلو «به خرمشهر خوش آمدید» به محل کارم رفتم، سه تا از پاسدارهای اعزامی هم آمدند. برای آنها خوابم را تعریف کردم.
ساعت 9 صبح عیدی آمد و با خوشحالی گفت: «یک هواپیمای عراقی با موشک هاگ سقوط کرد و خلبان آن را سالم دستگیر کردیم.» بعد که خلبان هواپیما، از آسمان به زمین می رسد، یک کتک مفصل از بچه های اصفهان در منطقه دارخوین نوش جان می کند …
حرمان هور
به کوشش علیرضا کمری
احمدرضا احمدی دانشجوی سال دوم پزشکی دانشگاه شهید بهشتی بود و ورودی سال 64. این کتاب دست نوشته های آن شهید است. 93 قطعه از یادداشت های روزانه او که توی سه دفتر مختلف یادداشت شده بودند. جناب کمری این مجموعه را مرتب و مدون کرده است و شده این چیزی که از زمان انتشار (چاپ اول: 1372) تا به حال جزو پرطرفدارها باقی مانده.
متن کتاب پر از تشبیهات دهه شصتی است و چون شامل یادداشت هایی مناجات گونه هم هست در واقع شناختنامه از حال و هوای عرف این رزمندگان هم به دست می دهد. ظاهرا علیرضا داوودنژاد، کارگردان معروف سینما دارد فیلمی از روی این کتاب می سازد به اسم «چشمه».
امروز بچه های ضربت به عکس روزهای پیش که عصرها در جلوی چادرهایشان جمع می شدند و تعریف می کردند ومی خندیدند، هر کدام گوشه ای کز کرده بودند و گاهی آرام صحبتی میان دو نفر رد و بدل می شد و …. آن گاه سرهایشان تکان می خورد. امروز دیگر کسی شوخی نمی کند، نمی خندد. همه محزون و این حزن بر حزن تو می افزاید.
دیروز همین موقع، بچه های ضربت به گشت رفتند، ولی در میان راه، که جاده از دره ای می گذشت، منافقان خودفروخته که در پشت بوته های انبوه و شیارهای پی در پی منطقه مخفی شده بودند، بچه ها را غافلگیر می کنند و به تقدیر سه تن شهید می شوند که مجید هم یکی از این سه نفر است. تا دیروز با ما بود، اما امروز …
دیروز که او را دیدی، کتاب شیمی سال سوم را به دست گرفته بود و داشت مطالعه می کرد، نگاهی به کتابش کردی. گفتی: «شما بروید نظریه «آرنیوس و یون ئیدرونیم» را بخوانید. ولی او خنده ای بیش نکرد. زمانی می خواندی که آرنیوس برای نظریه اش که در ابتدا خریداری نداشت، می خواست خواص محلول های شیمیایی را مخصوصا در برابر عبور جریان برق بیابد.
تا آنکه آن شب گفت: »مواد در محلول ها همگی به صورت ملکولی حل نمی شوند، بلکه ممکن است بعضی مواد به صورت ذرات بارداری به نام «یون» تبدیل شوند و این اساس عبور الکتریسیته از محلول های الکترولیتی است. یون ئیدرونیم هم به علت تجزیه کم ملکول آب و پیوستن داتیوی «پروتون» به ملکول آب همجوار به علت کوچکی بیش از حد تراکم کار الکتریکی آن است. بعد می گفتیم تمام یون های پروتون به صورت (H3O+) است.
زمانی اینها را می خواندی ولی فکر نمی کردی زمانی مجید سامری هم با تو در این نظریات مخصوصا آرنیوس اتفاق خاطر داشته باشد.
دا
سیده زهرا حسینی
دا، در لهجه محلی یعنی مادر و این کتاب خواسته رنج، اندوه، تلاش و مقاومت مادران ایرانی را بازگو کند. سیده زهرا حسینی خرمشهری است. جنگ که شروع شد، مثل بقیه جوان های خرمشهری رفت مسجد جامع و خودش را معرفی کرد.
هر کاری که پیش می آمد، از امدادگری، حمل مجروح، تعمیر اسلحه، پخت و پز و توزیع مهمات کمک می کرد. پدر و بادرش شهید می شوند و او با دست خودش آنها را خاک می کند. دا، روایت همین روزهاست؛ با زبانی ساده و پر از جزئیات.
پیکر جوانی را دیدم که به شکل دلخراشی به شهادت رسیده بود. نمی توانستم به او نگاه کنم؛ چه برسد بخواهم به او دست بزنم و یا جابه جایش کنم. پایین تنه اش از قسمت کمر بر اثر موج انفجار شکافته و پاهایش خلاف جهت تنه رو به بالا افتاده بودند … دردناکتر از این، وضع پدر و مادر سالخورده جوان بود که از خانه محقرشان بیرون آمده با گریه و زاری او را صدا می زدند: عبدالرسول، عبدالرسول.
وقتی دیدم پیرزن خودش را روی زمین انداخت و کورمال کورمال روی خاک ها دست می کشید و جلو می آید، تازه فهمیدم چشمانش نمی بیند. پیرزن روی جنازه دست می کشید و می گفت: یومّا، یومّا، مادر، مادر. انگار از سکوت پسرش فهمیده بود اتفاقی افتاده.
کنار رود خین
اشرف السادات مساوات
مهرداد سیستانی سال 61 و برای آزادسازی خرمشهر رفت جبهه. وقتی می رفت 17 ساله بود. تا ابد هم برای مادرش 17 ساله ماند. چون دیگر هیچ وقت برنگشت. یک روز از سپاه آمدند دم خانه خانم مساوات و به او گفتند پسرش مفقودالاثر است. داستان از اینجا شروع می شود. خانم مساوات دنبال جسد پسرش بیشتر جبهه ها را می گردد تا عاقبت سال 69 جنازه مهرداد پیدا می شود. «کنار رود خین» داستان این جست و جو است و البته محل شهادت مهرداد.
وقتی به کنار کانتینرها می رسیم، با باز شدنِ اولین کانتینر، چشمم به پیکر چند شهید می افتد که سوخته اند و پوست بدنشان مثل چادرم سیاه شده. از این همه ظلم، اشک هایم روان می شود. خود را وابسته به آنها می بینم. همه همان مهرداد من هستند. می خواهم آنها را ببوسم و ببویم و با تک تکشان دردل کنم اما خجالت می کشم. همراه ما جوانی است که از آمل آمده و دنبال برادرش می گردد. اولین شهید، کنار در کانتینر قرار دارد. جوان می گوید: «این برادر من است؛ چون جورابی که پای اوست، مال من است. آن را موقع رفتن به جبهه، از من گرفت.»
جنگ دوست داشتنی
سعید تاجیک
برای این نویسنده خوش ذوق داستان های جنگی، خود جنگ هم مثل یک داستان بوده. یک داستان مهیج و البته پر از خنده. کاراکترهای کتاب تاجیک، هم رزمندگان معمولی و گمنام هستند و هم شهدای نامداری مثل حاج همت.
خمپاره های دشمن مدام به اطرافمان می خوردند. گهگاه هم گلوله های مستقیم تانک مثل برق از بالای سرمان می گذشتند و به پشت سرمان اصابت می کردند. در همان لحظه، جواد اشاره کرد، از روی صندلی بلند شدم و ایستادم. جیپ همچنان به طرف خط می رفت. با صدای بلند گفتم: «اگر با کشته شدن ما فاو پابرجا می ماند، پس ای خمپاره ها ما را دریابید!»
برادر شریفی که هول کرده بود، با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای! چه کار می کنی؟ بگیر بشین. اینجا تو دید مستقیم دشمن است!» بچه ها زدند زیر خنده. گفتم: «دلم برای حوری های خوشگل بهشت تنگ شده. می خواهم شهید شوم. آهای حوری های خوشگل کجایید… اللهم زوجنا من الحور العین!»
فاصله ما تا خط حدود 200 متر بود که ناگهان یک خمپاره 120 زوزه کشان آمد و چند متری ما به زمین اصابت کرد. شریفی که حسابی خود را باخته بود، فریاد زد: «تو امروز سر ما را به باد می دهی!»
جواد در حالی که می خندید، به شریفی گفت: «ولش کن، زیاد سر به سرش نگذار. این دیوانه است. تا به حال چند بار او را موج سنگین گرفته!» شریفی گفت: «از کارهاش معلومه! برای چی این را دنبال خودتان آوردید؟» جواد خندید و گفت: «برای خنده!»
روزهای آخر
احمد دهقان
دهقان را با آن داستانی می شناسیم که تبدیل شد به فیلم (پاداش سکوت) و جنجالی. رد داستان نویسی او اینجا هم پیداست. «روزهای آخر» روایتگر روزهای عملیات بیت المقدس 7 است و روزهای آماده باش. بعد برمی گردند به دوکوهه. معروف ترین پادگان جنگ ایران. خبر قبولی قطعنامه را همانجا می شنوند و بعد همه چیز تمام می شود.
بعد از ناهار بلند می شوم. روی بالکن می نشینم و چای را دم می کنم. بچه ها دور هم مشغول صحبت می شوند. لیوان هایی را که تا چندی قبل شیشه مربا بوده اند، روی میز می چینیم. با دستمالی کتری روی سماور را برمی دارم و می آورم طرف لیوان ها. می خواهم اولین لیوان را پر کنم که رادیو سیاه رنگ خبر از ساعت دو می دهد. علی در حالی که به دیوار تکیه داده، می گوید: «صدای رادیو رو زیاد کن!»
با دست دیگر پیچ رادیو را می چرخانم. صدای مارش اول اخبار، دیگر صداها را می پوشاند. مشغول می شوم به ریختن چای. سومین لیوان را پر می کنم که گوینده اخبار شروع به صحبت می کند. گوش هایم را تیز می کنم: «دولت ایران امروز طی نامه ای به دبیر کل سازمان ملل رسما قطعنامه 598 را پذیرفت…»
همانطور می مانم و خشکم می زند. شوکه می شوم. نگاهم روی حباب های توی لیوان قفل می شود. توی سرم مرور می کنم: «… رسما قطعنامه 598 را پذیرفت … رسما … پذیرفت … قطعنامه …» کتری را روی لبه بالکن می گذارم. برمی گردم. علی همانطور تکیه داده به دیوار مانده است.
هفت روز آخر
محمدرضا بایرامی
منظور از «هفت روز آخر»، هفت روز آخر جنگ است: از 21 تا 27 تیر 1367 که ایران قطعنامه را قبول می کند. راوی، سه روز از این هفت روز را در مناطق جنگی بوده و چهار روزش را در خانه. حجم کتاب 150 صفحه است که 117 صفحه به حوادث روز سه شنبه 21 تیر اختصاص دارد.
شاید به این خاطر که اتفاقی که در روز 21 تیر می افتد، یعنی عقب نشینی اجباری گردانی که راوی عضو آن است، تاثیر بیشتری در کل داستان کتاب دارد. روایت کتاب داستانی و پر از جزئیات است. توی انتخاب های کارشناسان ما، بیشترین امتیاز را همین کتاب آورد.
بچه ها، اطراف ماشین، در رفت و آمد هستند. چند بار، جسته و گریخته، کلمه «آب» می شنوم. با خودم می گویم: «لابد اینجا ها چشمه ای هست.» دستم را جلوی چشمم می گیرم و پایین می روم. از چشمه، خبری نیست. بچه ها دور یک مرد جمع شده اند.
مرد «دشداشه»ی سفیدی پوشیده و «جامانه»ی سفیدی هم به سر دارد، لاغر و قدبلند است. دارد سعی می کند بچه ها را آرام کند. «جوش نزنید برادرها! آب زیاد هست، یک کلمن پر! به همه تان می دهم.» می روم توی صف. بچه ها برای آب خوردن، سر و دست می شکنند – آب زیاد است. بالاخر به هر کدامتان، یک در کلمن می رسد. سرانجام نوبتم می شود. مرد عرب،در کلمن را پر از آب می کند می گیرد به طرفم، آب را می گیرم. دست و دلم می لرزد. در تمام طول راه، در همه لحظات امید و ناامیدی، تنها کلمه ای که ورد زبانمان بوده، همین بوده؛ آب!
نیمه پنهان ماه
گروه نویسندگان روایت فتح
یکسری مصاحبه با همسران فرماندهان و شهیدان معروف، یعنی روی دیگری از شخصیت این شهدا. سه کتاب این مجموعه (چمران / همت / حمید باکری) نوشته حبیبه جعفریان خودمان است که در زمان انتشار حسابی پرطرفدار شدند.
خاطره زیر، بخشی از کتاب چمران است، جایی که خانواده غاده (همسر چمران) با ازدواج آنها حسابی مخالفت می کنند ولی چمران می تواند قانعشان کند.
روزی که مصطفی به خواستگاریش آمد، مامان به او گفته بود: «شما می دانید این دختر که می خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبح ها که بلند می شود هنوز نرفته صورتش را بشوید و مسواک بزند،کسانی تختش را مرتب کرده اند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده اند و قهوه آماده کرده اند. شما نمی توانید با مثل این دختر ازدواج کنید.»
مصطفی خیلی آرام اینها را گوش داد و گفت: «نمی توانم برایش مستخدم بیاورم اما قول می دهم تا زنده ام، وقتی بیدار شد، تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت» و تا شهید شد اینطور بود.
یادگاران
گروه نویسندگان روایت فتح
این یکی، مکمل مجموعه «نیمه پنهان» است. مجموعه ای از خاطرات افراد مختلف از زندگی اجتماعی هر شهید معروف. فرم تنظیم و بازنویسی خاطره ها. فرم مینی مال است و توی هر کتاب، 100 خاطره از یک شخصیت معروف جنگ آمده. یک نمونه از خاطرات کتاب همت، این فرمانده جوان اسطوره ای جنگ را که نوشته مریم برادران است، بخوانید:
– خب، حالا قسر در رفت؟ یواشکی درآوردنش؟ وقتی خواست بره چی؟
بین بچه ها نشسته بودم و می شنیدم چی پچ پچ می کنند. داشتند خط و نشان می کشیدند. حاجی را یواشکی آورده بودیم وتوی چادر قایمش کرده بودیم. بعد که همه جمع شدند، حاجی برای سخنرانی آمد. بچه ها خیلی دلخور شده بودند.
*
سریع سوار ماشین کردیمش. تا چند صد متر، 20-10 نفری به ماشین آویزان بودند. آخر مجبور شدیم بایستیم و حاجی بیایید پایین.
زندگی خوب بود
حسن رحیم پور
این رحیم پور با دکتر رحیم پور عصر جمعه های شبکه یک فرق دارد. او مسوول بانک خون است. بانک خون یعنی قسمتی از یک بیمارستان که بسته های خون را نگهداری می کنند. حسن رحیم پور در یکی از دوره های اعزام 45 روزه عازم جبهه می شود و در یک بیمارستان صحرایی مشغول می شود.
این کتاب، خاطرات همان اعزام است. اسم کتاب هم از وصیتنامه کوتاهی گرفته شده که راوی در همان شب اول نوشته، وقتی که یکدفعه کاغذی جلویشان گذاشته اند و گفته اند وصیتنامه بنویس و او که نمی دانسته چی بنویسد، نوشته: «بسم الله الرحمن الرحیم. زندگی خوب بود.» روایت او بسیار انسانی است. در بدترین حالت ها، چیزهایی را می بیند و می کشد بیرون که حیرت انگیز است.
– تانک، تانک … یک تانک عراقی دارد می آید…
این سیروس بود که هراسان فریاد می زد. گروهی از بچه های اورژانس، از جمله بلوکی و شفیعی، به طرف خارج اورژانس دویدند.زارعی روی زمین نشسته بود و اشهدش را با ترس زمزمه می کرد. صدای زوزه تانک عراقی به وضوح شنیده می شد؛ غرش مرگ، چه کار می توانستیم بکنیم؟!
بیمارستان هیچ وسیله دفاعی نداشت، مگر یک یا دو قبضه اسلحه «ژ ث» که در اختیار نگهبان بیمارستان بود. لحظات، طولانی و پراضطراب می گذشت که فریاد سیروس در محوطه اورژانس طنین انداز شد: «زدند، زدند … بچه ها زدند … یک موتورسوار که با آر.پی.جی دنبالش کرده بود، زدش.» زارعی گفت: «به خیر گذشت. برویم ببینیم چه خبر است.»
از اورژانس خارج شدیم. در فاصله 500 متری بیمارستان، یک تانک در حال سوختن بود و آتش آن به همراه دود غلیظی سر به آسمان می کشید. جماعتی مرکب از پزشک ها، پزشکیارها و امدادگرها به نظاره ایستاده بودند و هر کس موضوع را به صورتی تفسیر می کرد.
راننده اصفهانی گفت: «پس به نظر شما، ما حالا قاچاقی زنده ایم؟» با تردید تایید کردم و به فکر رفتم. اگر کشته می شدم؟ حالا دیگر شهادت آرزویم شده بود. آن همه مجروح، آن همه شهید، جوان هایی با چهره های نورانی …
شفیعی، پا در میان تار و پود اندیشه هایم نهاد و گفت: «راستی، گروه خون من آ مثبت است، یادت باشد.» با خنده گفتم: «تو که شهید نمی شوی!» بعد برای اینکه از دلش دربیاورم، گفتم: «گروه خون من هم ب مثبت است، یادت نرود.» گفت: «یادم می ماند. غصه نخور.» با خنده گفتم: «البته شهید که بشویم، دیگر به خون نیاز نداریم.»
منبع: همشهری جوان