هفت گلدان طلا – پیشنهاد یاکشا به آرایشگر

داستان کوتاه

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

سلمانی با همسر و فرزندانش در روستایی زندگی می کرد. باربر صادق بود و از درآمد خود راضی بود. طمع نداشت. همسرش با درآمدی که شوهرش به دست می آورد، خانواده اش را بسیار کارآمد اداره می کرد.

به طور کلی، زندگی آنها با سهولت و شادی زیادی پیش می رفت.

باربر در کار خود ماهر بود. یک روز، کینگ با باربر تماس گرفت و از او خواست که هر روز برای کار به قصر بیاید. باربر پیشنهاد کینگ را با کمال میل پذیرفت.

حالا آرایشگر هر روز برای کارش یک سکه طلا از قصر می گرفت.

باربر و همسرش هر دو پس از به دست آوردن این همه پول خوشحال بودند. زندگی آنها به آرامی پیش می رفت. حالا هیچ چیز در خانه کم نبود و هر ماه توانستند مقدار خوبی پس انداز کنند.

یک روز عصر، هنگامی که آرایشگر پس از اتمام کارش در راه بازگشت از قصر بود، صدایی در راه شنید.

آن صدا گفت: “در مورد صداقت شما زیاد شنیده ام. من از شما بسیار خوشحالم و می خواهم هفت دیگ پر از سکه طلا به شما بدهم. آن گلدان ها را می گیری؟»

باربر در ابتدا کمی مقدس بود اما بعد فکر کرد و پاسخ داد بله.

با شنیدن جواب، صدا گفت: “باشه. هر هفت گلدان قبل از شما به خانه شما خواهد رسید.»

وقتی آرایشگر آن روز به خانه رسید، در واقع هفت گلدان در اتاق او نگهداری می شد. باربر بلافاصله تمام ماجرا را به همسرش گفت. هر دو یکی یکی آن قابلمه ها را باز کردند.

دیدند شش دیگ پر است اما هفت تا دیگ کمی خالی است.

باربر به همسرش گفت: “اشکال ندارد اگر هفت دیگ کمی خالی باشد. هر ماه پس انداز خود را در این دیگ می گذاریم و به زودی این دیگ نیز پر می شود. اگر این هفت گلدان کاملاً با طلا پر شده باشد، ما می‌توانیم بقیه عمر خود را راحت بگذرانیم.»

از روز بعد، آرایشگر شروع به گذاشتن کل پس انداز روز خود در گلدان هفتم کرد.

حتی پس از گذشت چندین روز، گلدان هفتم به بالا پر نمی شد. به تدریج آرایشگر خسیس شد و شروع به ریختن پول بیشتر و بیشتر در دیگ هفتم کرد زیرا می خواست سریع آن را پر کند.

به خاطر این آرایشگر پول کمتری به همسرش می داد. همسر سعی کرد آرایشگر را متقاعد کند اما او فقط یک آهنگ داشت – می خواهم این گلدان هفتم را پر کنم.

حالا آرایشگاه حال و هوای قبل را نداشت. همسرش از بخل او به تنگ آمد و با او شروع به دعوا کرد. باربر به دلیل مشاجره در خانه ناراحت و عصبانی شد.

یک روز کینگ از آرایشگر دلیل مشکلش را پرسید. باربر به کینگ گفت که هزینه های او افزایش یافته است. پس از شنیدن این، کینگ حقوق خود را افزایش داد.

کینگ متوجه شد که حتی پس از دریافت حقوق بیشتر، آرایشگر همچنان ناراحت و عصبانی است. کینگ دوباره از او دلیل مشکلش را پرسید. این بار آرایشگر در مورد آن گلدان ها به کینگ گفت.

با گوش دادن به این، کینگ همه چیز را فهمید و گفت: «صدایی که شنیدی از یاکشا بود. شما باید هفت دیگ را به یاکشا برگردانید زیرا دیگ هفتم طمع واقعی است، گرسنگی آن تمام نمی شود، هرگز با هر مقدار پولی که در آن بگذارید پر نمی شود.

باربر همه چیز را فهمید.

او به خانه رفت و آن گلدان ها را به یکشا برگرداند و پس از بازگرداندن آن دیگ باربر و همسرش دوباره زندگی پر از شادی شد.

یادگیری:
بزرگترین دلیل بدتر شدن آرامش زندگی ما طمع است. ما هرگز نباید طمع کنیم. خداوند به همه ما طبق اعمالمان چیزهایی داده است، باید به داشته هایمان خرسند باشیم. اگر حرص بخوریم مثل دیگ هفتم پایانی ندارد.


کلمات کلیدی جستجو: هفت گلدان طلا – پیشنهاد یاکشا به آرایشگر، داستان‌های اخلاقی کوتاه برای بزرگسالان، داستان کوتاه هرگز حریص نباش، داستان‌هایی برای بچه‌ها با درس اخلاقی، داستان صلح در مقابل طمع

هفت گلدان طلا – پیشنهاد یاکشا به آرایشگر

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

دکمه بازگشت به بالا