یک بار در یک روستا، تمام شب باران بارید. جاده ها همه گل آلود بود و چاله ها تا لبه پر بود.
روز بعد، روز بازار بود که کشاورزان برای فروش محصولات خود به آنجا می رفتند. یک کشاورز به نام راجو بود که او نیز باید از روستای خود به بازار می رفت.
راجو گاری خود را بار کرد و اسب ها آن را می کشیدند. راجو سوار بر گاری خود بود اما کشیدن بار از میان گل و لای برای اسب ها دشوار بود.
ناگهان یکی از چرخ گاری اسب در منجلاب فرو رفت. اسبهای بیشتری برای کشیدن گاری تلاش کردند، چرخهای بیشتری غرق شدند.
راجو از روی صندلی پایین آمد و کنار گاری خود ایستاد.
او به اطراف نگاه کرد اما کسی را پیدا نکرد که بتواند به او کمک کند تا چرخ گاری را از آن منجلاب بیرون بیاورد.
کوچکترین تلاشی نکرد که پایین بیاید و خودش سعی کند آن را بلند کند. با فحش دادن به شانس بدش، کنار گاری خود نشست و افسرده و شکست خورده به نظر می رسید.
به آسمان نگاه کرد و شروع کرد به فریاد زدن: «خدایا چرا اینقدر بدشانسی! چرا این اتفاق برای من افتاده است؟ خدایا بیا پایین تا به من کمک کنی.»
پس از مدت ها انتظار، راجو صدایی را شنید.
صدا از راجو پرسید: «فکر میکنی میتوانی این گاری را با نگاه کردن به آن یا با ناله کردن در مورد آن جابهجا کنی؟ حتی سعی کردی خودت چرخ را از چاله بیرون بیاوری؟
هیچ کس به شما کمک نمی کند مگر اینکه خودتان تلاش کنید. برخیز و شانه خود را روی چرخ بگذار و سعی کن آن را بیرون بیاوری.»
راجو از خودش خجالت می کشید.
در همان لحظه خم شد و شانهاش را روی چرخ گذاشت و اسبها را اصرار کرد. در هیچ زمانی چرخ از منجلاب خارج شد.
راجو از خدا برای درس تشکر کرد و با خوشحالی به سفر خود ادامه داد.
اخلاقی:
خدایا به کسانی که خود را یاری می کنند کمک کن.
کلمات کلیدی جستجو: بهترین داستان های کوتاه انگیزشی برای بچه ها در مورد سخت کوشی و کمک از جانب خدا، خدا کمک به کسانی که به خودشان کمک می کنند داستان