زمانی پادشاهی بود که مجسمه سازی را بسیار دوست داشت. او مجسمه هایی را از سراسر جهان جمع آوری می کرد و به کاخ خود می آورد. مجسمه های زیادی در کاخ او وجود داشت، اما در بین همه آنها، او سه مجسمه را بیشتر دوست داشت.
همه می دانستند که کینگ به آن مجسمه ها علاقه زیادی دارد. یک روز وقتی خدمتکار مشغول تمیز کردن مجسمه ها بود، به طور اتفاقی یکی از مجسمه های مورد علاقه اش را شکست.
هنگامی که کینگ از این موضوع مطلع شد، بسیار عصبانی شد و بلافاصله حکم اعدام را برای خدمتکار صادر کرد.
پس از شنیدن جمله، خدمتکار بلافاصله دو مجسمه دیگر را که کینگ بیشتر دوست داشت، شکست. همه با دیدن این موضوع تعجب کردند.
پادشاه از سربازانش خواست که خدمتکار را به دربار او بیاورند.
وقتی خدمتکار آمد، کینگ پرسید: «چرا دو مجسمه دیگر را شکستی؟»
بنده گفت: «پروردگارا، این مجسمه ها از گل ساخته شده اند و بسیار شکننده هستند. آنها با نعمت فسق نیامده اند. اگر امروز نبود، فردا می شکستند.
اگر کسی مثل من آن را شکسته بود، او نیز باید بدون هیچ دلیلی با مجازات اعدام روبرو می شد. من قبلاً مجازات اعدام داشتم، بنابراین با شکستن دو مجسمه دیگر جان دو نفر را نجات دادم.
با شنیدن این سخن، کینگ به اشتباه خود پی برد و خدمتکار را از مجازات رها کرد.
خدمتکار ارزش زندگی را به پادشاه آموخت. شاه مجسمه سازی را دوست داشت، اما حکم اعدام برای بنده خلاف عدالت بود. با نشستن روی صندلی عدالت، باید منصفانه تصمیم گرفت، نه اینکه تحت تأثیر احساسات شخصی خود قرار گیرد.
شاه فهمید که بنده چندین برابر او بهتر است، این بنده بود که با وجود این که به مرگ نزدیک بود، به خیر و نیکی فکر کرد..!!
شخص در مقام عالی مسئولیت دارد و به دلیل عشق شخصی اش، مجازات اعدام برای یک جرم کوچک توهین به آن صندلی است. چه پادشاه باشد و چه کسی که برای اجرای عدالت انتخاب شود، باید اهمیت عدالت را درک کند.
کلمات کلیدی جستجو: مجسمههای پادشاه و داستان خدمتکار – عدالت کنید، داستانهایی درباره قدرت و مسئولیتها، تصمیمی که تحت تأثیر احساسات شخصی قرار نمیگیرد داستان کوتاه برای بزرگسالان درباره اجرای عدالت