یپرمردی مى خواست به زیارت برود؛ اما وسیلهی برای رفتن نداشت.
یكی از دوستان او، اسبی برایش آورد تا بتواند با آن به زیارت برود.
یكی دو روز اول، اسب پیرمرد را با خود برد و پیرمرد خوشحال از اینكه وسیله ای برای سفر گیر آورده، به اسب رسیدگی می كرد، غذا می داد و او را تیمار می كرد.
اما دو سه روز كه گذشت، ناگهان پای اسب زخمی شد و دیگر نتوانست راه برود.
پیرمرد مرهمی تهیه كرد و پای اسب را بست و از او پرستاری كرد تا كمی بهتر شد.
چند روزی با او حركت كرد اما این بار، اسب از غذا خوردن افتاد و هر چه پیرمرد تهیه مى كرد، اسب لب به غذا نمى زد و معلوم نبود چه مشكلی دارد.
پیرمرد در پی درمان غذا نخوردن اسب خود را به این در و آن در مى زد اما اسب همچنان لب به غذا نمى زد و روز به روز ضعیف تر و ناتوان تر مى شد تا اینكه یك روز از فرط ضعف و ناتوانی نقش زمین شد و سرش خورد به سنگ و به شدت زخمی شد.
این بار پیرمرد در پی درمان زخم سر اسب برآمد و هر روز از او پرستاری می كرد.
روزها گذشت و هر روز یك اتفاق جدید برای اسب می افتاد و پیرمرد او را تیمار مى كرد، تا اینكه دیگر خسته شد و آرزو كرد كاش یك اتفاقی بیفتد كه از شر اسب راحت شود.
آن اتفاق هم افتاد و مردی اسب پیرمرد را دید خواست آن را از پیرمرد خریداری كند. پیرمرد خوشحال شد و اسبش را فروخت.
وقتی صاحب جدید، سوار بر اسب دور مى شد، ناگهان یك سؤال در ذهن پیرمرد درخشید و از خود پرسید: من اصلا اسب را برای چه كاری همراه خود آورده بودم؟
اما هر چقدر فكر كرد یادش نیامد اسب به چه دلیلی همراه او شده بود.
پس با پای پیاده به ده خود بازگشت و چون مدت غیبت پیرمرد طولانی شده بود همه اهل ده جلو آمدند و به گمان اینكه از زیارت برمى گردد، زیارتش را تبریك گفتند.
تازه پیرمرد به خاطر آورد كه به چه هدفی اسب را همراه برده و اهالی ده هم تا روزها بعد تعجب می كردند كه چرا پیرمرد مدام دست حسرت بر دست می كوبد و لب می گزد؟
نکته!
شاید زندگی بسیاری از ما صرف ظاهر شود و از اصل هدف دور باشیم.