داستان کوتاه جالب از سرگذشت یک چوپان

تالار گفتگو زوم تر ورود به تالار گفتگو زوم تر

قرن ها پیش، در کشوري خاص، یک نقاش بزرگ وجود داشت. وقتـی جـوان بود تصمیم گرفت یک چهرة واقعاً عالی نقاشی کند که سرور الهی از آن بدرخشد؛ صورت کسی که چشمانش با آرامشـی بـی نهایـت بدرخشد. بنابراین می خواست کسی را پیدا کند تا صورتش منتقل کنندة چیزي از فراسو باشد، چیزي وراي این زندگی و ایـن دنیـا .
هنرمند ما عازم سفر شد و سراسر کشور را روستا به روستا، جنگل به جنگل به دنبال چنین شخصی گشـت و عاقبـت، پـس از مـدت هاي مدید با چوپانی در کوهستان برخورد کرد که آن معصومیت و درخشش را در چشمانش داشت، با چهره اي که نشـانی از وطنـی آسمانی در آن نقش بسته بود. یک نظر به صورت او کافی بود تا همه را متقاعد کند که الوهیـت در انسـان هـا منـزل دارد . هنرمنـد تصویري از صورت آن چوپان کشید. میلیون ها نسخه از آن نقاشی به فروش رفت، حتی در سرزمین هاي دور دسـت . مـردم فقـط بـا  آویختن آن نقاشی به دیوار خانه هایشان احساس نعمت و برکت می کردند.پس از حدود بیست سال، وقتی که آن هنرمند سالخورده شده بود، فکر دیگري به نظرش رسید.
تجربه اش در زندگی به او نشان داده بود که تمام انسان ها موجوداتی الهی نیستند و اهریمن نیز در آنان وجـود دارد . فکـر کشـیدن چهره اي که نشانگر وجود اهریمن در انسان باشد به نظرش رسید. فکر کرد که این دو چهره می تواننـد یکـدیگر را تکمیـل کننـد و نشان دهندة انسان کامل باشند. در روزگار پیري، بار دیگر به دنبال یافتن مردي راهی شد که انسان نبـود و یـک اهـریمن بـود . وارد قمارخانه ها و میکده ها و تیمارستان ها شد. این شخص می باید سرشار از آتش دوزخ باشد، صـورتش بایـد نشـانگر کامـل اهـریمن باشد: زشت و آزار دهنده. او در پی خود تصویر گناه بود. او قبلاً تصویري از الوهیت را نقش بسته بود و حـالا در پـی کسـی بـود کـه کالبد شیطان باشد. پس از جست و جویی طولانی، عاقبت با یک محکوم در زندان برخورد کرد. آن مرد مرتکب هفت قتل شده بود و ظرف چند روز آینده قرار بود حلق آویز شود. دوزخ از چشمان آن مرد مشهود بود، او تجسد نفرت بود. صورتش زشـت تـرین صـورتی بود که ممکن بود یافت شود. هنرمند شروع کرد به کشیدن تصویر چهرة آن مرد. وقتی نقاشی را تمام کرد، آن را در کنار آن نقاشـی قبلی قرار داد تا تفاوت را ببیند.
از نظر هنر نقاشی، گفتن اینکه کدام بهتر بود دشوار بود، هر دو عالی بودند. او ایستاد و به هردو تابلو نگاه کرد. آنگـاه نالـه اي شـنید .
برگشت و دید که آن زندانی مشغول گریستن است. هنرمند تعجب کرده بود. پرسید، “دوست من چـرا گریـه مـی کنـی؟ ” آیـا ایـن تصاویر تو را ناراحت می کنند؟” زندانی گفت، “در تمام این مدت سعی داشتم چیزي را از تو پنهان کنم، ولی امروز دیگـر نتوانسـتم . واضح است که نمی دانی آن تصویر اولی نیز خود من هستم. هر دو نقاشی از صورت من است. من همان چوپانی هستم که تو بیسـت سال پیش در کوهستان دیدي. من براي سقوط خودم در این بیست ساله گریه می کـنم . مـن از بهشـت بـه دوزخ فـرو افتـاده ام، از الوهیت به اهریمن.

داستان کوتاه جالب از سرگذشت یک چوپان

نوشته های مشابه

دکمه بازگشت به بالا